معرفی کتاب نقطه میخواست فرار کند
نویسنده: سمیه محمدخانی
همۀ ما در روزگاران کودکی و نوجوانی به چیستی خود فکر کردهایم. بعضیهامان پا را فراتر گذاشتیم و در بزرگسالی هم گاهی به این سوال فلسفی فکر کردهایم و معمولاً قبل از گره خوردن در انبوه گزارهها و سوالات با جملاتی شبیه «برم به کارام برسم…» فرار کردهایم از این ابهام بزرگ هستی!
کودک اما سوال خود را فراموش نمیکند، او میپرسد و میپرسد تا برسد به پاسخی که با منطق دنیای او سازگار است؛ که ممکن است از نگاه اویی که سالهای عمر بیشتری در جیب دارد منطقی و حتی عاقلانه نباشد. بین خودمان باشد، راستش به نظرم زندگی را باید از نو از نگاه کودکی دید که هنوز در قالبهای فرسودۀ بزرگسالی محبوس نشده است!
کتاب نقطه میخواست فرار کند را ابتدا خودمان بخوانیم که همیشه از این سوال فرار کردهایم…
ابتدا خودمان بخوانیم که همیشه خود را در پوچی بیانتهای هستی اسیر دیدهایم…
کتاب را ابتدا خودمان بخوانیم که به گمانِ کوچکی در برابر عظمت هستی، فراموشمان شده کیستیم!
بعد در یک عصر زمستانی در کنار کودکمان بنشینیم و راوی داستانی شویم از سفر نقطهای که خود را جور دیگری میخواست و از نقطه بودن خسته بود، از کوچکی نقطه دلگیر بود و از سادگی نقطه بیزار…
در سفر سادۀ نقطه با او و کودکمان همراه شویم تا به بزرگی کوچکترینها پی ببریم. از کودک سوال کنیم و سوالهایش را پاسخ دهیم.
هویت همان است که از روزهای کودکی شکل میگیرد. حس خود ارزشمندی و عزت نفس ریشه در همین مراودات سادۀ ما با کودکمان دارد؛ اینکه او مخاطب این گفتگوست و نظراتش ارزشمند است و موثر؛ فقط کافیست نگاه کند، کنجکاوانه، مثل نقطهای کوچک که به بزرگی اثر حضورش در هستی سفر میکند؛ میبیند و تجربه میکند و هستی را دوباره می سازد در ذهن کوچکش، با پازلی که از هزاران نقطه است…
از کتاب نقطه میخواست فرار کند برای ساختن پایبست هویتی کودکمان و حتی که خودمان استفاده کنیم؛ کتابی ساده، روان، کوتاه و البته عمیق، قابل تامل، زیبا و بسیار ظریف.
باشد که فرار نقطه به قرار ما منتهی شود.