در نخستین کارگاهمان در شعبۀ ورامین به مناسبت جای گرفتن قلعۀ باستانی ایرج در شهرستان ورامین داستان ایرج را انتخاب کردیم.
در بخش نخست کارگاه داستان ایرج را از روی کتاب قصههای شاهنامه، ایرج چاپ نشر افق (که براساس شاهنامۀ فردوسی به نثر نوشته شده است) با دانش آموزان همخوانی کردیم.
در اینجا خلاصۀ داستان را نقل میکنیم:
ایرج، کوچکترین پسر فریدون، پادشاه فرهمند جهان بود؛ آنکه پانصد سال فرمان راند و یک روز نیز، بنیاد بد در جهان نیفکند. فریدون سه پسر داشت: سلم و تور و ایرج. ایرج از همۀ پسران فریدون کوچکتر بود. اما در هنر و جوانمردی و دلیری بر آنان برتری داشت و نزد پدر از پسران دیگر گرامیتر بود.
روزی فریدون اخترشناسان را به بارگاه خواست و از طالع فرزندان خود جویا شد. اخترشناسان در ستارگان نظر کردند و روزگار فرزندان را به فریدون باز نمودند. در طالع ایرج جنگ و آشوب بود. فریدون نگران شد. برای آنکه موجب اختلاف را از میان فزرندان بردارد کشور پهناور خود را سه بخش کرد: روم و باختر را به سلم که مهتر برادران بود، واگذاشت. چین و ترکستان را به تور بخشید، و ایران و عربستان را به ایرج سپرد.
سلم و تور هر یک رهسپار کشور خود شدند و ایرج در ایران که برگزیده کشورهای فریدون بود به تخت شاهی نشست.
سالها گذشت. فریدون سالخورده شد و فرّ و شکوهش نقصان گرفت. دیو آز و بداندیشی در دل سلم رخنه کرد. او که از بهرۀ خود ناخشنود بود بر ایرج رشک برد و اندیشهی بد ساز کرد. فرستادهای به چین نزد تور فرستاد و همین وسوسه را که پدر در تقسیم کشور خود به راه بیداد رفته است، در دل تور نیز افکند و او را با خود همراه کرد. اندکی بعد سلم از باختر و تور از خاور با دلی پر از کینهی ایرج رو به سوی یکدیگر گذاشتند. چون به هم رسیدند خلوتی ساختند و در چارهی کار رأی زدند. آن گاه پیکی سخندان و بینادل برگزیدند و او را گفتند تا به دربار فریدون در ایران شتابد و پیام ایشان را بیپرده با وی در میان گذارد و بگوید: «ای شاه سه فرزند داشتی همه خردمند و گرانمایه، یکی را از میان برافراشتی و دو دیگر را خوار کردی. هر بیداد که به ما کردی گذشت، اکنون چاره این است که راستی پیشه کنی و در داد بکوشی. باید یا تاج از سر ایرج بازگیری و او را چون ما به گوشهای بفرستی و یا آمادۀ نبرد باشی».
فریدون چون گفتار فرستاده را شنید و از کینه و ناسپاسی سلم و تور آگاه شد؛ روی به فرستاده کرد و گفت: «از من به دو فرزند ناسپاس بگو ، اهریمن بدنهاد شما را از راه به در برده و در دل شما رخنه کرد، تا آنجا که شرم از یاد بردید و با پدر پیر به پرخاش برخاستید و مهر برادر کهتر را به آرزوی مشتی خاک فروختید. بکوشید تا از بدی بپرهیزید و به داد و و راستی روی آورید و خاطر خود را به کینه و آز سیاه نکنید و راه رستگاری پیش گیرید».
پس از آنکه فرستادۀ سلم و تور بازگشت، فریدون کس فرستاد و ایرج را پیش خواند و گفت: «ای فرزند، برادرانت مهر تو را از دل بیرون کرده و راه کینتوزی پیش گرفتهاند و قصدِ جان تو دارند. تو باید که هوشیار باشی، و اگر به کشور خود پایندی در گنج را بگشایی و سپاه بیارایی و آماده بنشینی، چه اگر با بداندیشان مهرورزی کنی آنان را گستاختر میکنی».
ایرج بینیاز و مهربان و پرآزرم بود. گفت: «ای شهریار، چرا تخم کین بکاریم. در این یک دم که دست روزگار ما را فرصت زندگی بخشیده بهتر آن نیست که به هم مهربان باشیم؟ چرا نهال کینه بنشانیم؟ اگر شهریار بپذیرد من از تخت شاهی میگذرم و بیسپاه و بیسلاح نزد برادران میروم و کمر به خدمت آنان میبندم و دل آنان را به راه میآورم و چندان مهربانی میکنم تا خشم و کین را از خاطر آنان بیرون کنم».
فریدون گفت: « اگر ماه نور بیفشاند عجب نیست. ولی اگر تو راه مهر میپویی برادرانت طریق رزم میجویند. با دشمن بدخواه مهر ورزیدن مانند آن است که کسی به دوستی سر در دهان مار بگذارد، جز نیش و زهر چه نصیب خواهد یافت؟ با این همه اگر رأی تو این است که به دلجویی سلم و تور بروی، من نیز نامهای مینویسم و همراه تو میفرستم، امید آنکه تندرست بازآیی».
ایرج با تنی چند از همراهان به سوی برادران رفت. ایرج به مهربانی برادران را درود گفت و گرم در بر گرفت. اما دل ایشان پر کینه بود. با ایرج به درون خیمه رفتند. تور درشتی آغاز کرد که «ایرج، تو از ما کهتری، چگونه است که باید تو صاحب تاج و تخت ایران شوی و گنج پدر زیر نگین داشته باشی و ما که از تو مهتریم در چین و روم روزگار بگذرانیم؟»
ایرج به مهربانی گفت: «ای برادر، چرا خاطر خود را رنجه میداری، اگر کام تو شاهنشاهی ایران اس من از تاج و تخت کیانی گذشتم و آن را به تو سپردم. از آن گنج و گاه چه سود که برادری را آزرده سازد؟ فرجام همۀ ما نیستی است. اگر جهان را هم به مراد بگذرانیم سرانجام باید سر بر خشت گور بگذاریم. چه جای ستم و بیداد است؟ بیایید تا با هم مهربان باشیم و نیکی و مردمی پیش گیریم. من اگر شاهنشاهی ایران را تاکنون زیر نگین داشتم اکنون از آن گذشتم و تخت و تاج و سپاه و فرمان را به شما سپردم. چین و روم را نیز خواستار نیستم. مرا با شما سر جنگ نیست، شما نیز با من کین نجویید و دل مرا نیازارید. شما مهتران مناید و به بزرگی سزاوارید. من جهانی را به شادی و خشنودی شما نمیفروشم، شما نیز کهترنوازی کنید و از این گفتگو درگذرید».
اما تور سر جنگ و آزار داشت . از مهربانی و آشتیجویی ایرج خشمش افزون شد و درشتی از سر گرفت و سخنان سخت آغاز کرد. سرانجام خشم و بیداد چنان پردۀ شرمش را درید که برخاست و کرسی زرین را که بر آن نشسته بود برگرفت و به خشم بر سر ایرج کوفت.
ایرج دانست که برادر قصد جان وی دارد. امان خواست و ناله برآورد که «از هلاک من بگذر و دست به خون من آلوده نکن. اگر بر من نمیبخشی پدر پیر را به یاد آور و در روزگار ناتوانی دل او را به مرگ فرزند میازار. اگر پروای پدر نداری از جهان آفرین یاد کن و خود را در زمرهی مردکشان میاور. اگر گنج و تاج و نگین میخواستی به تو واگذاردم، بر من ببخش و خون مرا مریز».
تور سیاه دل پاسخی نداشت. خنجری که به زهر آب داده بود بیرون کشید و بر ایرج نواخت. خون بر چهره شهریار جوان ریخت و قامت چون سروش از پا درآمد.
آنگاه تور سر برادر را به خنجر از تن جدا کرد و فرمان داد تا آن را به مشک و عنبر آکنده سازند و نزد فریدون بفرستند. و سلم و تور چون گناه به پایان آوردند، شادمان راه خود در پیش گرفتند. یکی به چین رفت و دیگری رهسپار روم شد.
فریدون بعد از این واقعه در بر خود بست و به زاری نشست و از آفریدگار دادگر خواست چندان او را زنده بدارد تا ببیند کسی از فرزندان ایرج کین او را بخواهد و چنانکه سر نازنین ایرج را به ستم از تن جدا کردند، سر آن دو ناپاک را از تن جدا سازد. این دعا با تولد منوچهر، نوه ایرج، برآورده شد.
در بخش دوم کارگاه دربارۀ پیام داستان ایرج با دانش دوستان به گفت و گو نشستیم. از آنها شنیدیم و با دوستانمان سخن گفتیم. در زیر بخشی از آن صحبت ها نقل میگردد:
ایرج پیش و بیش از آنکه بر مردمان چیره باشد بر نفس خویش چیره است. چیرگی انسانِ راستین، بر نفس خویش است و همین امر است که مایۀ مصصَّم بودن ایرج میگردد. در مقابل برادران او سلم و تور مقهور و ذلیل نفس خویشاند. سلم مظهر کژاندیشی و جهل است و تور نمودگار خشم، ازهمینروست که حاصل کردارشان جز ظلم و سیهکاری نیست!
زندگی ایرج بر مدار «صلح کل» نهاده شده است. ایرج بر رأی خرد خود پابرجاست؛ عقل است که در وفاداری به صلح کلّ آغازین مصمَّم است. صلح کل چنان در ایرج متحقق است که شادمانه به دیدار برادران میشتابد و بذل مال و ملک را بر ستیزه جویی و جنگ با برادران رجحان مینهد. این امر دالّ بر ناتوانی ایرج در جنگیدن نیست، بلکه داستان همان عشق به صلحی است که انسان در وطن نخستین خود از آن برخوردار بوده است و این مساوی با مقام فتوت است.
فضایل روحانی و مکارم اخلاقی در باطن ایرج بدل به ملکه شده و او در آیین جوانمردی به چنان کمالی رسیده است که حتی سپاهیان سلم و تور نیز به مقام مروَّت و فتوّت او اقرار میآورند.
ایرج برخلاف برادران چون قدر گوهر گرانقدر وجود خود را شناخت، به سراغ بد کردن و بدی را با بدی پاسخ دادن نرفت.
ایرج دست گشوده داشت؛ به همین جهت مال و ملک را بیدریغ بخشید. او به نزد برادران بدسرشت خود می رود تا بگوید: تمام ملک و مایملک خود را فدای برادران چون جان گرامی می کند.
ایرج متواضع است. رفتار او با دوست و حتی برادران دشمن خوی او هم متواضعانه است. ایرج اعتماد به نفس الهی و آرامش درونی دارد؛ برای همین قوی دل و شجاع است.
ایرج راه را میداند و پریشان و گمراه نیست؛ میداند حق چیست و باطل را هم میشناسد. وقتی ایرج اعتراض دو برادر را می شنود در چند جمله فکر و روحیات خود را نشان می دهد: جهان گذران است و خردمند چرا باید غم بیشی و کمی را بخورد. عاقبت همگان رنج پیری و درد مرگ است. لذا نیکدلانه به برادران شریر خود می گوید:” به بد نگذرانم بد روزگار”.
ایرج نیکخواه برادرانش است و به همین دلیل آنان را به راه نیکی و راه مستقیم دعوت میکند و ایشان را تشویق به انجام امری میکند که سبب شادی و منفعت ایشان در دنیا و آخرت میگردد.
او به نزد برادران بدسرشت خود می رود تا با بخشش تخت و تاج و سپاه خود، به برادران بگوید که بیهوده از تقسیم پدر خشمگین و ناخشنودند، و به یادشان آورد حال که هر سه در فرجام کار در مرگ و نیستی اشتراک دارند چرا باید کینه پیشه کنند؟ ایرج از همۀ بدیها پاک و صافی گردیده است و اینگونه وفاداری خود را به عهدی که با خدا بسته است نشان میدهد.
ایرج و سیاوش در شاهنامه با شهادت خویش یکسره نمودگار نیکی و مهر و پاکیاند. ایشان در انتظار روزی هستند که سرانجام بن نیکی بر بیخ بدی چیره شود و نام آنان در مقام شهیدان این راه بر کتیبه تاریخ بدرخشد. ایشان انسانهای دیگرند که باید نغمه های نمادینی چون “کین ایرج” و “باغ سیاووشان” را بسرایند و گیاه “خون سیاوش” را چون نمودگاری از خون بیگناهان پاس دارند و “سووشون” بگیرند.
ایرج در شاهنامه، صاحب باغی است که یادآور پردیس ازلی است. در زمان ایرج، دوری از اصل به آن درجه نرسیده بود که فرهمندان نظر خود را از ازل، به ابد بگردانند، و به آرمانشهر فردا دل ببندند. ایرج دل در گرو ایرانویج داشت، یعنی پردیس یا باغ ازلی. آدمی پس از هبوط از وطن حقیقی خویش (که همان پردیس ازلی است) از کرامت انسانی خویش به دور افتاده است. در این حالت او در مرتبۀ نفس به سر میبرد. گذشتگان و معماران قلعۀ ایرج با بنای باغ ها و ارگ ایرج به عهد زرین ازلی می اندیشیده اند.