بیست و چهارمین نشست خیر و خرد برگزار شد
موسسه خیریه دارالاکرام بیستوچهارمین نشست خیر و خرد را با محوریت کتاب فراتر از مرزهای آموزشی با حضور مترجم کتاب، بدرالزمان پزشکزاد؛ دکتر محسن رنانی و دکتر اسدالله مرادی برگزار کرد.
در بیستوچهارمین نشست خیر و خرد به واکاوی رویکردهای آموزشی نوین و تقابل این رویکردها با چالشهای نظام آموزشی پرداخته شد و دربارهی امکان نوآوری و بهبود در وضعیت آموزشی ایران بحث و گفتگو شد.
ویدئوی نشست
مجری: همه میدانیم که وضعیت آموزش و پرورش ما خوب نیست و نقدهای جدی بر آن وارد است. شروع سال تحصیلی جدید فرصتیست برای بررسی این وضعیت و جستجوی راههایی برای برونرفت از این وضعیت. پیش از این نیز به مسئله آموزش پرداخته شده است و ما فکر میکنیم هر چه بهتر شدن وضعیت آموزش تاثیر مستقیمی بر تسهیل کار خیریهی دارالاکرام نیز میگذارد که در حوزه آموزش فعالیت میکند.
دکتربدرالزمان پزشکزاد: من در ابتدا رزومهای از خودم میگویم. بیش از 40 سال معلمی را در کارنامه خود دارم. پیش از پرداختن به کتاب فراتر از مرزهای آموزشی شاید بد نباشد که به خاطرات خود مراجعه کنم و درباره این بگویم که چرا به ترجمه کتاب فراتر از مرزهای آموزشی علاقهمند شدم. اولین تجربههای معلمی من از نهضت سوادآموزی آغاز شد و با کار در مدارس غیرانتفاعی ادامه یافت. اولین تجربه در مقطع اول دبستان بود که کودکان مثل درخت انار، گیلاس، درخت … در یک باغ دور هم جمع شدهاند و من مسئول پرورش آنها هستم اما من با یک مشکل اساسی مواجه شدم و آن اداره آموزش و پرورش بود که به من میگفت تا پایان 3 ماه این مقدار تدریس به بچهها باید صورت گرفته باشد؛ در حالی که امکان رشد یکسان برای همه دانشآموزان وجود نداشت. من چه باید میکردم؟ سال بعد در سمت معاونت که قرار گرفتم با نظام آموزش و پرورش کشور بیشتر آشنا شدم و کم کم که فرزندانم وارد مدرسه شدند متوجه آسیبهایی شدم که توسط نظام آموزش و پرورش به آنها وارد میشد برای همین تصمیم گرفتم که خودم یک مدرسه غیرانتفاعی دایر کنم تا در آنجا بتوانم از کلیشهها و بحرانهای آموزشی تا حدود زیادی خود را دور کنم یا حداقل مسئولیت آن را برعهده بگیرم. سعی کردم از اساتید دانشگاهی استفاده کنم تا به عنوان مشاور در کنار مدرسه ما باشند و همه عوامل بتوانند بر وفق گردونهی مراد کودکی بگردند. تفاوت نگرش نسبت به کودکان؛ شفافیت مالی و کاری مدرسه و حضور معلمان کارآمد مدرسه را به مکانی امن برای خانوادهها تبدیل کرد. واقعیت این بود که من اعتقاد به نقش پررنگ ایدئولوژی در نظام آموزشی نداشتم و با ایدئولوژی در آموزش و تربیت زاویه گرفتم البته به هیچ عنوان آن را حذف نکردم و مثلا مراسم را ماهانه دو بار در مدرسه با حضور خانوادهها، معلمان و دانشآموزان در ساعاتی خارج از ساعات درسی برگزار میکردیم. اینها در اوایل سالهای دهه هفتاد برای مردم جذاب بود و این شد که مردم این مدرسه را علمدار آموزش تصور کردند و تقاضای خانوادهها برای حضور فرزندانشان در این مدرسه بالا رفت به این دلیل که به دنبال قبولی فرزندان خود در مدارس تیزهوشان بودند تا نهایتا به دانشگاههای معتبر وارد شوند. اداره کل آموزش و پرورش ناحیه نیز برای معرفی معلم برتر رقابت عجیبی را میان معلمان برپا کرد و آنها به جای همکاری تقابل را آغاز کرده بودند و در نهایت معلمان برتر ناحیه و استان از این مدرسه برگزیده شدند و خانوادهها دست به دامن مدرسه بودند تا فرزندانشان با همین معلمهای برتر درس را بخوانند. اما کار به اینجا هم ختم نشد و در سال 1377 بازرسینی از وزارتخانه به مدرسه آمدند و تمام مسائل را بازرسی کردند و این مدرسه جزو 10 مدرسه برتر کشوری اعلام شد و در نتیجه مدرسه با سیل عظیمی از متقاضیان مواجه شد. مصاحبه با خانوادهها واقعا رویایی که در سر داشتم و نمیدانستم آیا توان ادامه آن را دارم یا خیر به جایی داشت میرسید که مسیر مدرسه را تغییر میداد. مصاحبه با خانوادهها که دلیل اول آن شناخت بیشتر کودک بود تبدیل به مصاحبه برای شناخت وضعیت اجتماعی اقتصادی خانوادهها و شغل پدرها شد. قدرت انتخاب مدرسه بالا رفته بود و مدرسه به خود اجازه داده بود که حتی از یک کودک پنج ساله تا یک کودک 12 ساله آزمون بگیرد و به او بگوید تو در این آزمون پذیرفته شدی و توانایی و کیفیت حضور در این مدرسه را داری یا خیر… من خیلی صادقانه عرض کنم به دلیل استقبال عظیمی که مدرسه با آن مواجه شده بود غرور تمام وجود مرا گرفته بود. این گردونه به خوبی میچرخید تا اینکه من به دلیل تحصیل فرزندانم تصمیم به مهاجرت به خارج از کشور گرفتم و به مقصد کانادا از ایران خارج شدم. 3 فرزند داشتم و فرزند آخرم کلاس چهارم دبستان بود. در کانادا اتفاقات جالبی افتاد مثلا من تصور میکردم که حتما باید دخترم را در مدرسه خصوصی ثبت نام کنم اما متوجه شدم 95 درصد جمعیت در کانادا در مدارس دولتی تحصیل میکنند و فقط 5 درصد جمعیت به مدارس خصوصی میروند. هنگام ثبتنام دخترم، مدیر مدرسه از دخترم خواست مدرسه را ببیند و به این فکر کند که آیا اصلا این مدرسه را دوست دارد یا خیر؛ دخترم نگاه غریبی به من کرد و برایش عجیب بود که او میتواند مدرسهاش را انتخاب کند. اولین بار بود که دخترم با حق انتخاب مواجه میشد که یکی از حقوق اولیه کودکان است و برای خود من نیز عجیب بود که در اولین قدم حقوق کودک چنین رخ مینمود.
دخترم تمام فضای فیزیکی مدرسه را مشاهده کرد. و این برای من که سالها معلمی کرده بودم و در رویاهای سیر کرده بودم به تعجب واداشت. بعد از دو ماه سال تحصیلی آغاز شد و دخترم هر روز با شگفتی تازهای به خانه برمیگشت مثلا یک روز از حق انتخاب خود برای داشتن نام دوم گفت که او حق انتخاب نام دوم برای خود دارد. نهایتا بعد از دو سال من به استخدام آموزش و پرورش کانادا درآمدم و تجربیات نابی یافتم؛ یک روز با مدیر مدرسه قرار شد به دانشگاه یوبیسی برویم؛ دانشگاه معروفی که تمام خط مشیهای چندین مدرسه در منطقه ما را تعیین میکرد و تمام مدارس با یک مهمان در آنجا حضور داشتند. من از تجربیات خود در ایران نوشته بودم و مسئولان دانشگاه نیم ساعت درباره دروس پایه و آنچه مدارس برای یادگیری مهارتهای عاطفی و اجتماعی وظیفه دارند انجام دهند گفتند از لزوم پرداختن به حقوق کودک؛ خلاقیت کودک و اینکه آیا اصلا میشود خلاقیت را تعریف و ارزیابی کرد. یکی دیگر از موضوعات این جلسه که مرا روی صندلی داغ نشاند این بود که بهترین ملاکهای ارزیابی مدارس چیست و گفته شد که نمره دادن به دستورالعملهای مرحله به مرحله خیلی آسان است و اینکه دانشآموزان چه توانمندیهایی باید داشته باشند و قضاوت درباره عملکرد مدارس با تمرکز بر روی چه موضوعات و مهارتهایی باید باشد.
وقتی صحبت از قضاوت درباره عملکرد مدارس شد احساس کردم آن جلسه روح مرا به آتش میکشد و من گویی سالهای زندگیام را از دست داده بودم؛ احساس ناتوانی میکردم و از اینکه موسسهای داشتم که جزو 10 مدرسه برتر کشور است احساس حقارت کردم. من به خانه برگشتم اما دیگر خودم نبودم؛ ساعتها گریه کردم. برای اولین بار بود که از خودم خجالت میکشیدم از اینکه اینقدر به یکدست شدن به مدرسهام اهمیت داده بودم؛ به مسائل اجتماعی و اقتصادی خانوادهها و یکدست شدن آن اهمیت داده بودم از اینکه هیچ کودک نابینا یا ناشنوایی را در مدرسه خود ثبتنام نکرده بودم شرمسار بودم و احساس سرشکستگی میکردم. از اینکه مدرسه فاقد هر گونه تنوع فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی شده بود. تمام اینها مرا ناراحت کرده بود به دستاوردهای خود نگاه میکردم و متوجه میشدم که من هیچ کاری نکردهام. من به بچهها یاد نداده بودم که غیر از اینکه در کتابهای درسی خود سیر کنند به چیز دیگری بخواهند فکر کنند یاد نداده بودم که با خود فکر کنند که پشت دیوارهای مدرسه چه خبر است. من فقط و فقط به کتاب درسی پرداخته بودم و به جای اینکه تلاش کنم شناخت علایق و توانایی بچهها را دریابم در دام رقابتها افتاده بودم رقابتهای ناحیهای؛ استانی و کشوری و …. .
احساس میکردم ای کاش خودم به تنهایی در این آتش میسوختم ولی یک طرف این آتش بچههایی بودند که به ذوق مدرسه تیزهوشان شبها آدرنالین خورده بودند و آن را من برایشان تجویز کرده بودم. یاد دخترک معصومی افتادم که با چه مظلومیتی پرسیده بود چرا من در آزمون ورودی مدرسه شما رد شدم؟ و این پایانی بود بر رویای من برای تاسیس مدرسه غیرانتفاعی و آغاز نگرشی واقعبینانه و تا حدودی منفی نسبت به نگرش این مدارس. در نهایت آن مدرسه را هم واگذار کردم.
در حال حاضر فکر میکنم اینها مشکلاتی فرهنگیاند که هر معلم و هر خانوادهای و هر مدرسهای باید بدون اتلاف وقت به بازاندیشی درباره آن بپردازد. دنیا برای ما صبر نمیکند که شیوه فرزندپروریمان را انتخاب کنیم دنیا برای رشد پتانسیلهای کودکان ما متوقف نمیشود و ما وقت زیادی نخواهیم داشت. بنا به همه دلایلی که عرض کردم تصمیم گرفتم این کتاب را با عشق ترجمه کنم تا تربیتی انسانگرایانه را در اختیار خوانندگان این کتاب قرار بدهم که فلسفه وجودی این کتاب است تا شاید دستاندرکاران آموزش کودک به فراتر از مرزهای آموزش صرف بیندیشند. در مقدمه کتاب دانشآموزی در تعریف خاطراتش موفقیتهای خود را مدیون آموختههای عاطفی و اجتماعی میداند تا آموختههای علمی کتابهای درسی چون نظام آموزشی مدرسه طوری بود که هر دانشآموزی را به موفقیت سوق میداد و هدف مدرسه این بود که تمام ظرفیتهای هر دانشآموزی را شناسایی کند و به شکوفایی برساند تا به توانمندی و شکوفایی دست پیدا کنند. من فکر میکنم این یکی از مهمترین وظایفی است که مدارس ایران باید به آن بپردازند. در جایی دیگر معلمی عدالت اجتماعی را که یکی از مبانی حقوق کودک است با شیوه تدریس خود مرتبط میکند و به دنبال شیوه تلفیق این دو باهم است.
با استفاده از دیدگاه عدالت آموزشی، مفاهیم حجم و ظرفیت را تدریس میکند. توصیه میکنم اگر کتاب را در اختیار دارید حتما به این بخش کتاب مراجعه کنید. همچنین کتاب درباره معلمی مینویسد که زنگی به نام زنگ خلاقیت را بنا کرده بود و در آن به بچهها اجازه فکر کردن درباره آنچه علاقه دارند را داده بود و به آنها گفته بود فقط آسمان مرز شماست و شما هیچ محدودیتی ندارید. فقط کافیست من به عنوان معلم فکر کنم که برای دانشآموز چه کار باید بکنم و گذاشتن امر یادگیری بر عهده خود دانشآموز و شکست و پیگیری مجدد اهداف دانشآموز مزیت مهمی است که یک معلم میتواند در کلاسهای خود آن را داشته باشد. جای جای این کتاب قابل خواندن است به خصوص اینکه امروزه مدارس ما مباحثی مثل خلاقیت؛ تفکر انتقادی یا مهارتهای نرم و مهارتهای قرن 21 را شعار خود قرار دادهاند اما باید با تعمق بیشتری به آنها پرداخت که این کتاب به آنها میپردازد. امیدوارم که همه ما به پا گذاشتن به مرزهای آن طرف محدودیتهای آموزشی برای کودکانمان فکر کنیم و کودکان سرزمینمان را به استفاده از علایقشان تشویق کنیم. اگر کودکان سرزمین ما بتوانند پتانسیلهای خود را رشد دهند مطمئنا ما به جامعهای شکوفا و عادلانه دست خواهیم یافت.
مجری: ممنونم. سیری که شما گفتید از مدرسهای که داشتید و مسیری که رفتید ما را مشتاق به خواندن کتاب کرد. ما خدمت دکتر رنانی خواهیم بود. مقدمه شما بر کتاب و پرداختن به موضوع مواجهه کودکان با امر وجودی به این معنا که آنها میتوانند خالق زندگی خود باشند جالب بود. ما در خدمت شما هستیم با عنوان آمویش و معجزه معمولی بودن.
دکترمحسن رنانی: من با یک بند از مقدمهای که بر همین کتاب نوشتهام آغاز میکنم عنوان صحبتم هم آمویش و معجزه معمولی بودن است: کودک این پیچیدهترین؛ پیشرفتهترین؛ قدرتمندترین و پربهاترین پروژهی هستی است؛ شاهکار دمادم تکرارشوندهی خلقت که در هر روز با تولد 387 هزار نوزاد روی کره زمین به ما یادآوری میکند که این عالم بسی پیچیدهتر و پویاتر از آنیست که ما میشناسیم پس در برابرش محتاط باشیم و به جای تلاش برای تغییرش فقط بکوشیم آن را بیشتر بفهمیم و زمینه برای شکفتگی بیشتر آن فراهم آوریم؛ بکوشیم درک کنیم در جهان پهناور زیستی که تاکنون شناختهایم تنها در تجربه کودک است که یک فناوری پیشرفتهتر، نوتر، تازهنفستر و رو به آینده از درون یک فناوری فرسوده، خسته، مستهلک و فرومانده در گذشته سر بر میآورد.
من این مقدمه را بعد از دو بار خواندن این کتاب نوشتهام. بحث امروز هم درباره همین مقدمه است: معجزه معمولی بودن. معمولی بودن معجزه میکند امروز به این میپردازیم و در آخر میگویم که آمویش یعنی چه. گام اول ما برای کودکی این است که پیشفرضهای خود را تغییر بدهیم. تا زمانی که ما مفروضات پایه را تغییر ندهیم هیچ تغییری حاصل نمیشود. در هر کاری که بخواهیم بکنیم یا اصلاحی بکنیم باید اول به مفروضات خود بپردازیم. مفروض نظام آموزشی ما در 90 سال گذشته این بوده که کودک خمیر است و باید از دل آن سفال یا تندیس خوشگلی دربیاوریم.
در واقع کوزهگری کنیم. مفروض آن این است که کودک چوب است که میتوان آن را تراشید و روی آن نجاری کرد؛ کودک سنگ سفیدی است که از دل آن میشود یک تندیس زیبا درآورد. این مفروض 100 سال گذشتهی ماست و با آن تقریبا آسیب سنگینی به سرمایههای اصلی کشور زدهایم. البته کم و بیش بقیهی جهان هم همین راه را رفتهاند اما خیلی سریعتر از ما تغییر ایجاد کردهاند.
ما تازه به مرز 90 درصد باسوادی رسیدهایم. آلمان و برخی دیگر از کشورهای اروپایی 250 سال پیش 90 درصد باسوادی داشتهاند و مادران بیش از پدران باسواد بودهاند. در اروپا زنان زودتر از مردان باسواد شدند و درصد باسوادی بالاتری را به دست آوردند؛ بنابراین داستان برخورد ما با کودکی داستان پیچیدهایست که اروپا بعد از 250 سال خسارت و تکرار آزمون و خطا 30-40 سال پیش زودتر از ما متوجه شد که دارد خطا میکند اما ما یک مزیت عقبماندگی داریم و چون عقب ماندهایم میتوانیم نگاه کنیم به آنها که جلو رفتهاند و آسیب زدهاند و آسیب خوردهاند تا اشتباه آنها را تکرار نکنیم. تجربههای آنها خیلی پرخسارت بوده و ما باید نگاه کنیم.
در دموکراسیخواهی هم همینگونه است ما تجربهی 250 سال دموکراسی غرب را نگاه نمیکنیم و الانِ غرب را نگاه میکنیم و میگوییم ببین آمریکاییها و اروپاییها دموکراسی دارند ما هم میخواهیم. آخر شما تازه به 90 درصد باسوادی رسیدهای؛ بگذار به 100 سال باسوادی برسی بعد دموکراسی بخواه. نرخ ازدواج فامیلی در خاورمیانه بین 25 تا 50 درصد است در حالیکه در اروپا 2 دهم درصد است ما 100 سال دیگر باید برویم تا 25 درصد را به یک درصد برسانیم. زود است این حرفها. بله خوبیهای زیادی در دنیا وجود دارد که هزینهی بالایی هم برایش پرداخته شده است. یا باید نگاه کنیم و بهره ببریم و استفاده کنیم یا اینکه تجربه کنیم. ما هنوز دنبال تجربه کردن هستیم. پس گام اول این بود که مفروضاتمان را درباره کودک تغییر بدهیم. مفروضی که باید بپذیریم این است که کودک نه گل است و نه چوب و نه سنگ؛ کودک الماس است و هیچ کدام از کارهایی که با چوب و گل و سنگ میکنیم با الماس جرات نداریم که بکنیم.
من تازه دارم تخفیف میدهم چون هر کودکی که به دنیا میآید ظرفیت اینکه ارزش اقتصادی او به اندازه همهی الماسهای عالم باشد هست پس به طور بالقوه کودک خیلی گرانتر از الماس است ولی جنس و طبیعت او در مقوله برخورد مثل همان برخوردی است که با الماس میکنیم. دست کم این است که به کودک به عنوان گرانترین پروژهی عالم نگاه کنیم. پس کودکان خود به تنهایی گرانترین پروژهی عالماند. ما با این دیدگاه باید با کودکان مواجه شویم که بزرگترین الماس کره زمین هستند. چون چیزی در اینجاست که دور آن را خاک گرفته و من نمیدانم چه میزان از آن الماس است همهاش یا قسمتی از آن… نمیدانم اما ممکن است همهاش الماس باشد و بزرگترین الماس روی کره زمین باشد. من چگونه باید با آن برخورد کنم؟ با تک تک کودکان باید به عنوان اینکه احتمالا بزرگترین الماس روی کره زمین و تاریخ هستند برخورد کنیم. اگر نگاهی غیر از این به کودک داشته باشیم به کودک بعدی هم همین جور نگاه خواهیم کرد و شروع میکنیم به آسیب زدن.
اگر این مفروض اول را نپذیریم تا ثریا کج میرویم و اما با الماس چه میکنیم؟ برخورد ما با الماس این است که آن را فوت میکنیم و با یک برس کاملا نرم آلودگی و غبارش را کنار میزنیم تا آرام آرام و بدون خشونت و بدون به کار بردن هر گونه ابزاری اضافات آن را حذف میکنیم تا درخشان شود. هیچ کار دیگری نمیکنیم و هیچ تراشی نمیدهیم اما ما نه تنها این کارها را نمیکنیم بلکه میگوییم الماس خوب آن است که 6 ضلعی باشد و آنها را سر کلاس میآوریم و میتراشیم و یک مرتبه متوجه میشویم که نصف الماس را از بین بردهایم.
در حالی که با الماس برخورد بسازمت و درستت کنم نداریم چرا که کوچکترین حرکت من ممکن است آسیب بزند؛ خیلی آرام کمک میکنم تا الماس تلالو خود را پیدا کند. در یکی از نوشتههایم گفتهام که باید باغبانی کرد اما باغبانها در نهایت مداخلهای میکنند و کود شیمیایی را پنهانی به گیاه میدهند، سم میزنند؛ هر قدر هم که بگوییم باغبان نباید دست بزند نمیشود چون باغبان در آخر جرات مداخلهگری میکند ولی الماستراش هیچ مداخلهای نمیکند و فقط زائدههایی که جنس آن الماس نیست را میتراشد؛ تیزی دارد باشد اصلا آن تیزی هم ارزش است. او فقط زوائد را میزند پس برخورد ما با کودک باید بسان الماس باشد و یادمان نرود هیچ الماسی در عالم با هیچ الماس دیگری مشابه نیست و هر کدام زوائدی دارند زوایایی دارند ساختاری دارند.
مگر ما همه الماسها را شش ضلعی میکنیم؟! هر کدام با توجه به رنگ و ساختار خود قیمت منحصربه فردی دارند. تک تک کودکان نیز خیلی پیچیدهتر از اثر انگشت خود متفاوتاند و هر شکلی که هستند قیمتیاند. نیک وی آچیچ را ببینید که بدون دست و پا به دنیا آمد اما در چندین رشته ورزشی قهرمان است. او چه الماسی است؟ بدون دست و پا اسکی و غواصی میکند. او یک الگوی عالمگیر است که میگوید من آنقدر توانمندم که بدون دست و پا هم میتوانم پرواز کنم. به چه زبانی گفته شود که اینها تک تک الماساند؟ والدین آنها فقط به یک توصیه عمل کردهاند که وقتی به آنها گفته شده که فرزند خود را در پرورشگاه شبانهروزی بگذارید نبردهاند؛ گرد و غبار آنها را کنار زدهاند و اجازه دادهاند با وجود بی دست و پایی برقصد و خجالت نکشیدند از اینکه بچهی ما بدون دست و پاست و او الان در این عالم میرقصد و میلیونها دنبالکننده دارد که با دیدن او دیگر خودکشی نکردهاند. من الماسیام که میتوانم با رقص خود زندگی میلیونها انسان را معنادار کنم. این نخستین تغییری است که باید در نگاه خود به تک تک کودکان ایجاد کنیم.
کاری که ما در نظام آموزشی میکنیم این است که تمام الماسها را 6 ضلعی میتراشیم و الماسی را برنده میدانیم که 6 ضلعیتر باشد؛ بنابراین شروع میکنیم به اره کردن در کلاسهای کنکور و … . مکانیزم تراش هم رقابت است. در نظام آموزشی ما ارهای که میتراشد رقابت است. در واقع با رقابت و تراشیدن میخواهیم یک الماس غیرمعمولی، متمایز، تیزهوش، نخبه، سمپادی و المپیادی درست کنیم. در حالیکه الماس معمولی همان است که تیزیهایش را دارد. وقتی بتراشی دیگر معمولی نیست؛ بنابراین ما به دنبال تولید انبوه الماسهای غیرمعمولی و غیرطبیعی میرویم و آسیب میزنیم. انیشتین هم که باشی آدم سالمی نخواهی بود. انیشتین دانشمند بزرگی بود اما آدم سالمی نبود. من هر چه با خود کلنجار رفتهام که آیا دوست داشتم جای انیشتین باشم واقعا یک بار نشده که تمایل داشته باشم جای او باشم یعنی نوبلیست اقتصاد بشوم اما با همان خلقیات انیشتین. انیشتین زندگی آدمواری نداشته است. ما نمیدانیم در کودکی او چه بلایی بر سرش آوردهاند اما من معتقدم اگر انیشتین انسانی آموزش دیده بود، قدی بلندتر از این میداشت. او ایدههایش را از همسرش گرفت و مقاله را نوشت اما از همسرش طلاق گرفت و مقاله را به نام خودش منتشر کرد و نوبل را برد. من معتقدم اگر به این خاطر از همسرش جدا نشده بود آنها با هم دانش بشری را خیلی بیش از این به پیش میبردند. او میخواست جایزه را به تنهایی ببرد!!!
ما با این برشها الماسها را زایل میکنیم. کارمان همین است در مدارس کارگاه برش الماس راه انداختهایم در حالی که الماس باید معمولی باشد و الماسی معجزه است که معمولی باشد.
ما باید مکانیزمی راه بیندازیم که الماسها بدرخشند. اولین کاری که باید بکنیم این است که خودمان را آمویش دهیم که وسوسه نشویم که الماس را دستکاری کنیم و خیلی نرم با او برخورد کنیم. از آمویش خود باید شروع کنیم. دانشمندترین معلمان ما هم در برخورد با کودک ناتواناند چون این موجود به قدری پیچیده است که دانشمندترین ما هم نمیداند چه کند. هنوز نتوانستیم ژنوم تحولات مغزی او را دربیاوریم که او در 2 سال اول چگونه تحول مییابد وقتی نمیدانیم درون آن چه خبر است چه چیزی را میخواهیم مدیریت کنیم؟ پس اول باید بفهمیم که خودمان بیسوادیم و ما در حدی که بتوانیم مراقبت کنیم که آسیب نبیند و گرد و غبار را از او حذف کنیم میتوانیم مداخله کنیم. پس گام اول این است که بپذیریم کودک الماس است و گام دوم این است که بپذیریم ما دانش کافی برای برخورد با این الماس را نداریم حتی اگر دکترای هاروارد داشته باشیم. کار بعدی ما این است که به الماس کمک کنیم که خودش را گردزدایی کند و دائما خودش را براق کند و جلا بدهد. غبارروبی را به خود الماس یاد بدهیم چون وقتی من بخواهم مداخله کنم یک تکهاش را میخراشم اما او وقتی خودش غبارروبی کند متوجه میشود کجا دردش گرفته و متوقف میکند. بنابراین حتی نباید من غبارروبی را انجام بدهم و باید تلاشم این باشد که به سرعت غبارروبی از خویش را به الماس یاد بدهم تا خودش دائما خود را جلا بدهد و نو کند و جذابیتش را تازه کند.
مکانیزم عملی چیست؟ یونسکو در سال 96 میلادی 3 مهارت شناختی و 4 مهارت رفتاری را زندگی در دنیای مدرن معرفی کرده است. به گمانم مهارتهای شناختی دیگر موضوعیت ندارند یعنی توصیههای یونسکو هم عقب است. خواندن، نوشتن و حساب کردن نه به معنای ریاضیات 3 مهارت شناختی هستند. به گمان من آموزش این مهارتها را باید در مرحله دوم قرار دهیم یعنی در اواخر دبستان. آموزش این 3 مهارت از این به بعد بیخود است چون بچه از درون گهواره خواندن و نوشتن را یاد میگیرد مگر بچه از داخل گهواره صحبت کردن را یاد نمیگیرد؟ به زودی موبایل کودکان هم وارد بازار میشود و با آن بازیاش را میکند و نیازهایش را بیان میکند. بنابراین بچه از همان شیرخوارگی الفبا را بدون حضور در مدرسه خواهد آموخت همانطور که کودک یک و دو ساله کار با موبایل را یاد گرفته است. در نتیجه آموزش خواندن و نوشتن دیگر منتفی است همان طور که برای صحبت کردن کودک به مدرسه نمیرود. ممکن است در بزرگسالی برای نوشتن با خودکار و مداد به عنوان یک هنر آموزش ببینند. بنابراین به گمان من فناوری کاری میکند که آن 3 مهارت شناخی خود به خود رخ بدهد. بازیهایی میآید که کودک حساب را یاد میگیرد.
و اما 4 مهارت رفتاری چیست؟ تفکر انتقادی؛ مهارتهای ارتباطی؛ خلاقیت و همکاری. یونسکو این 4 مهارت را به درستی انتخاب کرده است و بقیه مهارتها ذیل این قرار میگیرند. مثلا رواداری و صبر و تابآوری هم ذیل این 4 مهارت قرار میگیرند. این 4 مهارت را نباید آموزش داد بلکه باید به کودک کمک کرد که این 4 مهارت را در خود کشف و خلق کند. مهارت همکاری را به دستور ما یاد نمیگیرد در بازی آن را یاد میگیرد؛ اینها آموزش دادنی نیستند. کمک کنیم این 4 مهارت را در بستر زندگی معمولی و اجتماعی در کودک تقویت کنیم. تمام اینها بالذات در کودک وجود دارد. مهارت در کودک هست و ما در فرآیند آموزش آن را از بین میبریم. مثل مهارت رقص که در کودک 3 ساله هست بقیه مهارتها نیز در او وجود دارد. و ما فقط باید بستر را برای برآمدن و بروز این مهارتها مهیا کنیم. بچه بلد است ارتباط بگیرد و این ماییم که این مهارت را در او از بین میبریم. مدرسه هم باید جایی برای تکمیل این مهارتها باشد. مهارت ارتباط و همکاری فقط در معمولی بودن است که رخ میدهد اما اگر بخواهیم کودک را به طور نامعمولی آموزش بدهیم این مهارتها را یاد نمیگیرد چون او را ایزوله کردهایم. وقتی به خاطر کسب رتبه برتر کنکور او را در اتاق حبس میکنی او دیگر مهارت ارتباط را از یاد میبرد. هر قدر بچهها را از معمولی بودن دور کنیم، مهارت ارتباط و همکاری را از دست میدهند.
تفکر انتقادی و خلاقیت هم در فرآیند آموزش از بین میروند چون ما کتابمحوریم؛ حافظه محوریم؛ انفرادی محوریم. خلاقیت در بستر عمل و حل مسئله به وجود میآید بنابراین شیوه آموزش ما از بین برنده مهارت خلاقیت و تفکر انتقادی است چون بچهها در درس ریاضیات فرمول را حفظ میکنند در حالیکه ریاضی برای تقویت خلاقیت است اما ما در فرآیند آموزش آن را به بستر حافظه میبریم.
بنابراین تمام تمرکز نظام آموزشی ما بر آن 3 فرآیند شناختی است که کم کم موضوعیت هم نخواهد داشت. بحث ما درباره کودکان دبستان و پایینتر از دبستان است.
بر این اساس ساختار آموزشی ما ضد مهارتهای پایه است که میتواند به کودک کمک کند تا بتواند هر روز الماسبودگی خود را به نمایش بگذارد. با این مهارتهاست که میشود پاکسازی کرد. تنها چیزی که ما باید کمک کنیم این است که کودک یک یادگیرندهی مادامالعمر باشد. اگر یادگیرنده مادامالعمر بود خود را دائما پاکسازی و غبارزدایی میکند. افکارش را دائما تغییر میدهد فهمش را بهبود میبخشد اما اگر کودک در دوران کودکی این مهارتها را تمرین و کسب نکرد این غبارها باعث میشوند هیچ ارتقایی نیابد. 30 سال یک جور است و هیچ تغییری نمیکند. وقتی ما میتوانیم مهارت یادگیرندگی مادامالعمر را به کودک منتقل کنیم که خودمان یادگیرنده مادامالعمر باشیم. مگر میشود معلمی یادگیرنده مادامالعمر نباشد اما این را به کودک منتقل کند؟ باید به او نشان دهد که دارد میآموزد.
آنچه باید به بچهها بباورانیم این است که آسمان مرز شماست؛ تا هر جا بخواهی راه داری که بپری تو باید بتوانی که بپری. باوراندن این به کودکان به عنوان یک قاعده زیستی یکی از مفروضات است در حالیکه پیشفرض ما این است که به بچهها بگوییم زشت است؛ خطر دارد؛ آسیب میبینی و دائما مرز میگذاریم. بچه تا هر جا که میخواهد برود باید بگوییم بارکالله … جلوتر هم میتوانی بروی؟ من پشت تو هستم؛ نگران نباش.
ما باید پشت سر کودک حرکت کنیم و مراقب باشیم زمین نخورد به خودش آسیب نزند و آسیب نبیند. دستش را نگیریم و بگوییم دنبال من بیا. ما عقب ماندهایم او پیشرفته است. ما باید خود را به او برسانیم نه اینکه او را به دنبال خود بکشانیم. تمام تلاش خانواده و نظام آموزشی این بوده که حق دسترسی بدهیم در حالیکه مهارت یادگیرندگی در حق انتخاب محقق میشود. اگر من حق انتخاب داشته باشم خلاقیتهایم بروز پیدا میکند اما تلاش ما بر این است که پولدارها پول بیشتری بدهند تا بچههایشان حق دسترسی بیشتری داشته باشند اما به همان بچه پولدارها هم حق انتخاب داده نمیشود بلکه حق دسترسی بیشتر داده میشود. تلاش دولت و مدرسه هم بر همین است. پس تغییر دیگری که باید بدهیم که رویکرد ما از حق دسترسی به حق انتخاب تغییر کند. چیزی که در این کتاب مشاهده میشود همین است که باید رویکرد از حق دسترسی به حق انتخاب تغییر کند.
همه این حرفها به این معناست که آموزش ممنوع؛ پرورش ممنوع؛ تربیت ممنوع. چرا؟ زمانی که آموزش ابداع شد پیام خوبی داشت ولی الان آموزش یعنی پلن برای ریختن یک سری مفروضات در ذهن کودک؛ قالب زدن بچهها. چون الان آموزش مفهوم تاریخی پیدا کرده است باید بگذاریم کنار. پیام آموزش الان معنای خاص تاریخی آن است. پرورش یعنی ایدئولوژی و امور پرورشی یعنی امور ایدئولوژیک پس پرورش هم دیگر معنای باغبانی نمیدهد. یک زمانی پرورش معنی باغبانی میداد. تربیت هم که یعنی مربا درست کردن. باید آن طور که من میخواهم پخته بشوی؛ شیرین بشوی؛ خوشگل و جذاب بشوی… پس مداخلهگری در معنای هر 3 واژه نهفته است.
من خیلی فکر کردم که چه واژهای به جای این 3 میشود گذاشت و به واژه آمویش رسیدم. آمایش؛ آماییدن و آمادن اسم مصدر و به معنای آماده کردن؛ مهیا کردن؛ مستعد ساختن و پیراستن است. آمایش سرزمین یعنی کاری کنیم که فعالیتهایمان در یک سرزمین متناسب با استعداد آن سرزمین باشد. جایی که آب نیست ذوب آهن نبریم؛ جایی که آب کم است کشت و کار نکنیم؛ جایی که شهر است پالایشگاه نزنیم. آمایش سرزمین یعنی نگاه کردن به استعدادهای سرزمین و بار اضافی سوار سرزمین نکردن.
آموییدن و آماییدن در تداول و تکرار تبدیل به آمودن و آمادن شده است. در اشعار قدیمی عبارت آمودن زیاد دیده میشود و به معنای مستعد ساختن است. آمودن الماس یعنی به رشته کشیدن الماس. کنار هم چیدن؛ هماهنگ کردن. بنابراین از ریشه آموییدن و آماییدن عبارت آمویش را به عنوان اسم مصدر به کار بردم که آمویش الماس یعنی نظافت کردن الماس؛ آماده کردن بستر برای درخشش الماس و نه صیقل دادن. به گمان من ما باید برای این 3 واژه یعنی آموزش و پرورش و تربیت واژه خنثی بگذاریم که مداخلهگری در آن نباشد. در ادبیات قدیم آمودن و آمادن به کار رفته و ما بر اساس آنها آمویش را میتوانیم به کار ببریم. و من این کلمه را پیشنهاد دادهام تا به جای آمویش جا بیفتد.
مجری: فرصت کم است. آمارهای موجود حاکی از آن است که تا پایان شهریور ما 700 هزار کودک دارای شناسنامه برای ورود به مدرسه ثبت نام نکرده بودند و ما از آمار کودکان دارای شناسنامه مطلع نیستیم. با این مقدمه از آقای دکتر مرادی میخواهم بپرسم با وجود آمار بالای بازماندگی از تحصیل آیا افقی برای یک گام به جلو نهادن وجود دارد؟
دکتراسدالله مرادی: به نام حق. خرسندم از اینکه در میان این جمع خوب و فرهیخته هستم. ترجمه این کتاب بسیار روان و سلیس و دلنشین است. پارادایم رقابت و همکاری در جهان موضوعیست که کتاب حول محور آن میچرخد. موضوع بعدی که در کتاب از هر نظر برجسته و در ایران کمنظیر است این است که مولفان بین تئوری و عمل رفتهاند و برگشتهاند. در ایران کمتر کتابی یافته میشود که بین تئوری و عمل سیال باشد. اصحاب امور تربیتی بیشتر در حوزه تئوری هستند. کم هستند در ایران استادان امور تربیتی که هفتهای یک بار به مدرسه بروند و از مدرسه به ما گزارش بدهند اما این کتاب رفت و برگشت خوبی در این فضا دارد. یکی از رفت و برگشتهایش هم این است که بیرحمانه مسائل آموزش و پرورش را در کانادا و آمریکا نشان میدهد و به تصویر میکشد. جای قهرمان و ضد قهرمان در کتاب به درستی مشخص شده است و مولفان محترم نمونهها و ناهنجاریها را به خوبی انتخاب کردهاند و نمایش دادهاند در حالیکه ما اگر همین را در ایران بنا بود که منتشر کنیم اجازه داده نمیشد.
قلب تپنده کتاب بحث مهارتهای یادگیری در فصل 3 است که به خوبی بررسی شده است.
موضوع دیگری که در این کتاب نقطه قوت به شمار میآید این است که کانادا یکی از متکثرترین قومیتها و فرهنگها را دارد؛ تنوع فرهنگی کمنظیری که موضوع کار مولفان کتاب قرار گرفته است. از قضا ایران نیز به لحاظ زبانی، قومی و مذهبی یکی از متکثرترینهاست و این کتاب میتواند به کار ما در پژوهش بیاید مثلا اهل تسنن در حاشیه آموزش و پرورش ما قرار گرفتهاند و جرات پرداختن به این موضوع وجود ندارد و یا پدیده دوزبانگی در آموزش کودکان دوزبانه در ایران که باعث نابرابری آموزشی شده است.
از دیگر محاسن این کتاب فصل پایانیست که مقایسه خوبی میان آموزش در فنلاند و سنگاپور صورت گرفته و انتخابی هوشمندانه است. فنلاند یکی از بهترین و نوترین کشورها در اروپا در امر آموزش است و سنگاپور نیز در جنوب شرق آسیا گزینه خوبی است.
آزادی و عدالت دو آرمان بشر در کل تاریخ جهان هستند اما این دو آرمان تا پیش از رنسانس گویی که امری شخصی بوده و به سطح ملتها نرسیده است یعنی تا 250 سال گذشته ملتی وجود ندارد که برای آزادی یا عدالت قیام کرده باشد اما از 250 سال گذشته شروع میشود و در 150 سال گذشته این دو آرمان در اردوگاه بسیار بزرگ شکل حکومت را به خود میگیرد: عدالتخواهان و آزادیخواهان به خصوص بعد از مارکس.
مارکس فیلسوفی بود که زمین را به دو قاچ تقسیم کرد به طوری که در 70 سال قبل نیمی از کره زمین به دنبال نظامهای مارکسیستی بودند. اما آنچه در صحنه تاریخ در این صد سال اتفاق افتاده تقریبا اردوگاه عدالتخواهان یکی پس از دیگری فرو ریختند و نتوانستند در این رقابت نفسگیر از شاهراه عدالتخواهی خود عدول کردهاند.
ظاهرا در حوزه حکومت این موضوع مطرح شد که آزادی ضامن عدالت است و تا آزادی نباشد عدالت به کرسی نمینشیند. البته کشورهای کوچکی هم در شمال اروپا آمدند و سنتز سوسیال دموکراسی را ایجاد کردند که بهترین آنها سوئد است.
اما در تربیت و آموزش این راه معکوس طی شد و در 150 سال گذشته عدالتخواهان بودند که در امر تربیت پیروز شدند و نسبت به آزادیخواهان چربیدند. امروز بحث عدالت آموزشی در جهان بیشتر مطرح میشود و در کشوری مثل آمریکا که مظهر لیبرال دموکراسی است روزانه به 17 میلیون بچه غذای رایگان داده میشود که از نظر اقتصادی یکی تریلیون دلار را به خود اختصاص میدهد. در کشوری مثل سوئد سرانه آموزشی 30 هزار دلار است. در خیلی از کشورهای توسعهیافته 20 هزار دلار است یعنی دقیقا هر قدر که جلوتر آمدهایم بحث عدالت در آموزش و پرورش بیشتر مورد توجه قرار گرفته است. بحث پیماننامه حقوق کودک و سند 2030 مطرح میشود. در کشورهای شمال اروپا موضوع نگاه انسانی مورد توجه قرار میگیرد و جلوتر از آمریکا و ژاپن قرار میگیرند که غولهای تربیتی بودند و نماینده تربیت انسانی شدند که به حقوق کودک و الگوی همکاری نزدیکتر بوده و در مدارس آنجا حال کودک خوشتر است. وضعیتی که حاکی از آن است که بر خلاف حکومتها موضوع عدالت مطرحتر شده است. اما از بد حادثه در 4 دهه گذشته ما نسبت به جهان نعل واژگون زدهایم. در اوایل انقلاب با الگوی عدالت که وامگرفته از اردوگاه غرب هم بود مدارس غیرانتفاعی و دانشگاه ملی بسته میشوند اما آنچه الان در صحنه عمل اتفاق افتاده ما در ایران بیش از بیست مدل مدرسه داریم که این تنوع مدارس در کره زمین وجود ندارد و اینکه صد در صد اقتصاد خانواده است که تعیین میکند بچه بر سر کدام میز مینشیند. با کاری که ما کردهایم آن عدالتخواهی مطلق که آنتیتز آن این بیعدالتی حاکم است حدود 80 درصد مدارس ما بیهویت هستند هرچند آمار قبولیها در کنکور بالاست اما آمارهای رسمی نباید برای ما فریبنده باشد.
من این موضوع را بیشتر میکاوم که چه اتفاقی افتاده که الان 80 درصد بچههای ما به مدرسه میروند اما حالشان خوش نیست چون آنها سودای قبولی در مدارس تیزهوشان، نمونه مردمی، غیرانتفاعی و … داشتهاند؛ مدارسی که در آنها حال معلمان هم خوب نیست. موضوع صحبت من کوه یخ بیعدالتیها در آموزش و پرورش است. حقوق معلمان ما در آموزش و پرورش مشخص است؛ آموزش و پرورش سوئد 30 هزار دلار هزینه میکند؛ حقوق معلمان در کشورهای توسعهیافته هم بالای 15 هزار دلار است در حالیکه در ایران 300 دلار است. حتی اگر با توجه به یارانههای پنهان هزار دلار هم اضافه کنیم میشود 1300 دلار. در نتیجه این وضعیتی نیست که در آن مدارس ما اساسا بتوانند حال خوبی داشته باشند. حال اینکه در همین آمریکا بسیاری از کودکان به مدرسه میروند که صبحانه و ناهار رایگان بخورند. در مدارس سوئد و فنلاند که منوی غذای بچهها مثل هتل آزادی ماست و بچهها حق انتخاب هم دارند.
منظور من از کوه یخ بیعدالتیها در آموزش و پرورش ما این است که عدالت در آموزش و پرورش ما جنبه سختافزاری و نرمافزاری دارد. نوعا در کشور ما جنبه سختافزاری دیده میشود مثلا با ذکر اعداد و ارقام به مدارس کپری؛ حقوق معلمان، بیمه معلمان و سرانه دانشآموزی پرداخته میشود اما آنچه غمانگیزتر است این است که وقتی ما به بیعدالتیها در آموزش و پرورش به جهت نرمافزاری وارد میشویم ممکن است ببینیم کودکی که در لاکچریترین مدرسه و محله و با اقتصاد بسیار بالا درس میخواند حالش از کودکی که در کپر درس میخواند بدتر است. این دردناک است. قصهی بیعدالتیهای آموزشی در حوزه نرمافزاری به گونهای دیگر دردناک و واژگون است. ممکن است همان کودکی که در مدرسه کپری مورد با کمک موسسه خیریه درس میخواند حالش بهتر از کودکی باشد که در مدرسه لاکچری درس میخواند چون او در طبیعت بازی میکند. نسل ما باید خیلی افتخار کنیم که والدین ما پزشک و استاد دانشگاه نبودهاند اما گذاشتند ما کودکی کنیم.
ما وقتی به بیعدالتیهای نرمافزاری، فکری، فرهنگی و انسانی مراجعه میکنیم گویا حال همهی بچههای ما خوش نیست و این چیزی است که ما به آن بیتوجهیم. ما حدود 100 هزار استاد دانشگاه در ایران داریم اما آیا فرزندان این اساتید دانشگاه حال خوشتری نسبت به کودکان کپرینشین دارند یا خیر. اینکه در مدارس ما چه بر سر کودک میآید را کسی نمیبیند. مدارس لاکچری در تهران برای همه حسرتبرانگیز است و کسی آن روی دیگر داستان را نمیبیند و من تا جایی که گزارش دارم در خیلی از این مدارس حال این کودکان ما خوش نیست و بار سنگینی از درس و نمره و مشق بر دوش بچههاست یعنی پدر و مادر برای اهداف مورد نظر خود هزینه میکنند.
محور تحولات 500 ساله رنسانس انسانگرایی است شکلهایی که خود را توسعه میدهد. بشر 300 سال درباره اومانیسم کار کرد که به قرن هجدهم رسید. یعنی 300 سال زحمت کشیدند؛ بازاندیشی کردند در حوزه علم؛ فلسفه؛ دین و حکومت تا اینکه بشر آرام آرام به انسان فی نفسه رسید و شاید بزرگترین فیلسوفی که منادی آن بود کانت در عصر روشنگری بود و بعد از دل این انسان فینفسه به خودی خود حقوق بشر متولد شد. یعنی از رنسانس تا رسیدن به انسان فی نفسه 2 تا 3 قرن طول کشید و بعد حقوق انسان و بشر مطرح شد و تقریبا 4 دهه است که به حقوق کودک رسیده است. این راه بلند از رنسانس که انسانگرایی ایجاد میشود تا الان که حقوق کودک در آن مطرح میشود ما هنوز به آن ایستگاه نرسیدهایم. ما هنوز به حقوق بشر نرسیدهایم؛ ما هنوز به انسان فی نفسه نرسیدهایم؛ ما هنوز به حقوق کودک نرسیدهایم.
اگر در ذهن و ضمیر دولتمردان ما یا حکومت ما یا حوزه آکادمیک ما این باشد که اگر برای این بچهی غیرنابغه و معمولی یک دلار کمتر خرج بکنیم تا این توازن به نفع کودکی چون انیشتین بچربد، اینجا همان مسئلهی انسان فی نفسه مطرح میشود. اگر شما در اینجا یک اپسیلون عقبنشینی کردی و یک قدم عقب گذاشتی که کودکی چون انیشتین بالاتر بیاید و آن بچهی غیرنابغه به پایین برود شما در اینجا سیل ایجاد کردهاید. ایدهی مدرسه تیزهوشان هم 30 سال پیش با تاسیس تنها یک مدرسه شکل گرفت اما الان 20 درصد مدارس کشور را شامل شده است.
در کره زمین فکر نکنم کشوری وجود داشته باشد که دچار اینهمه بیعدالتی آموزشی باشد. این بیعدالتیها که در بخش سختافزاری با تاسیس خیریهها در حال جبران است اما آیا همین خیریهها به همه کودکان به صورت برابر کمک میکنند یا فقط به استعدادهای درخشان کمک میکنند.
شاید یک سر این کوه یخ بیعدالتیها ما استادان دانشگاه و معلمان باشیم که باید تامل کنیم.
صفحه 191 کتاب درباره تبدیل تهدید به فرصت به یکی از ضعیفترین مدارس کانادا پرداخته که جزو 10 مدرسه ضعیف بوده است و خواستهاند ببینند که آیا میشود این مدرسه را احیا کرد یا خیر و در جایی دیگر سراغ خیریه رهایی کودکان رفتهاند و با در نظر گرفتن تمام زوایای حقوق کودک وارد کار شدهاند و با والدین وارد گفتگو شدهاند تا با نگاهی فارغ از نخبهگرایی و با پارادایمهای همکاری و مهر و شفقت وارد کار شوند.
صفحه 200 کتاب به آخرین موج موجود در تعلیم و تربیت پرداخته است و تاکید کرده قصهی انیشتین را رها کنید و به کودکان با نیازهای ویژه توجه کنید و برای آن کودک ویژه 10 برابر هزینه کنید و نه برای کودک نابغه.
در جامعه ایران باید بازاندیشی و نواندیشی نسبت به حقوق انسان و حقوق کودک ایجاد شود و باید به این بلوغ فکری برسیم که تمام کودکان با هم برابرند و نباید حقوق کودک معمولی را فدای حقوق کودک نخبه کرد.