دربارۀ کتاب «نمودار خانۀ ویمپلها»
نویسنده: سجاد مالمیر
دانش از آنجا آغاز میشود که ما یاد میگیریم دستهبندی کنیم و برای چیزها جایی در قفسهای که در ذهنمان ساختهایم تعیین کنیم. انسانها- و شاید هم سایر موجودات- با شباهت پیدا کردن میان چیزها و با دیدن تفاوت میان آنها است که جهان را میشناسند. برای دستهبندی کردن و در نتیجه شناختن جهان لازم نیست دانشمند باشیم؛ ما این کار را از آن جهت که انسان هستیم به شکل طبیعی انجام میدهیم. با این همه دانشمندان خوب شباهتها و تفاوتهای ظریفتری را میبینند (یا شاید میسازند). نیوتون اگر نیوتون شد به این خاطر بود که شباهتی دور و غریب را میان افتادن سیب از درخت و گردش مریخ در آسمان فهم کرد و این شباهت را با یک رابطۀ ریاضی، یعنی در یک قفسهبندی خوب، به ما نشان داد.
در دنیای جدیدی که ما در آن زیست میکنیم ریاضیات ابزار مهمی برای ساخت این قفسهها است و دانشمندی که بتواند شهودش را به خوبی با این ابزار طبقهبندی کند دانشمند موفقتری است. در اهمیت کشف روابط با ابزار ریاضی همین بس که کسانی پیدا شدهاند که فکر میکنند اساساً نیازی به شهودها و نظریات علمی برای دیدن شباهت نیست رد و همینقدر که بتوان با ابزار ریاضی میان دادههای بزرگ ارتباط پیدا کرد شباهتها کشف و جهان شناخته میشود. اینکه چقدر این حرف درست است بماند.
«نمودار خانۀ ویمپلها» تلاش میکند به بچهها یادآوری کند که میتوانند دانشمند شوند و شاید هم دانشمند علم داده. اوما دختر بچۀ کنجکاو قصه در اطراف خود میگردد و ارتباطها را کشف میکند. برای چیزهای اطرافش نمودار میکشد و با این کار نسبتهایی را در جهان میفهمد که اساساً به ذهن یک بزرگتر نمیرسد. مثلاً او متوجه میشود تعداد بزرگترهایی که در پارک دست بچهها را میگیرند بیشتر از بزرگترهایی است که دست یک بزرگتر دیگر را گرفتهاند و تعداد آنها هم بیشتر از سگهایی است که دست هم را گرفتهاند (خب سگها که دست ندارند) او در این صفحه از کتاب شبیه یک دانشمند علم داده است که تلاش میکند بدون پیشفرض با جهان مواجه میشود و همه چیز را تنها با عینک روابط ریاضی ببیند. در بخشی دیگری از کتاب او دنبال این است که بفهمد چه چیزی خانهشان را خانه کرده است. میخواهد بداند خانۀ ویمپل بودن به چه معنا است. این هم یکی دیگر از مهارتهایی است که دانشمندها و البته فیلسوفها در آن خوب هستند: جستوجو برای کشف ذات و طبیعت چیزها.
برای من که در دورهای بعد از دوران کودکی متوجه شدم چقدر به کشف روابط جهان اطرافم و بالا و پایین کردن جدول اعداد علاقهمندم، خواندن این کتاب حسرتآور است. کتاب را ورق میزنم و به ذهنم میآید در فرصتی آن را برای خواهرزادهام بخوانم و با او دوباره کودکی کردن و کشف کردن را تمرین کنم. به این فکر میکنم که هر کودکی حق دارد یک بار با زندگی اوما آشنا شود. شاید مسیری در زندگیاش باز شد و خواست مثل او جهان را بگردد. البته همه قرار نیست دانشمند و ریاضیدان شوند و فخری هم در این کار نیست اما همه میتوانند دانشمند شدن را تجربه کنند. به گمانم حداقلیترین فایدۀ مرور زندگی اوما برای کودک این است که هیبت ریاضی و علوم مدرسه در ذهنش با شیرینی بازی درهممیآمیزد.
اگر من جای نویسنده بودم در مقدمۀ کتاب کمی هم با بزرگترها حرف میزدم. به آنها میگفتم دانشمند شدن از اساس فرقی با کارهایی که اوما میکند، ندارد. کمی از فرایند شکلگیری نظریات علمی کلاسیک میگفتم و در مورد آنها فلسفهبافی میکردم و از پدرها و مادرها میخواستم در خواندن کتاب برای کودکاشان همراه او کودکی کنند. به گمان من این کتاب بیش از اینکه خوانده شود باید بازی شود. همانگونه که دانشمند در آزمایشگاه یا در پشت میزش و در حین بازبینیِ آخرین ورژن مقالهاش مشغول بازی است کودک هم باید علمبازی کند تا دانشمند شود.