ویدئوی نشست
مجری: اگر نگاه حافظ و مولانا را یک نگاه فضیلتگرایانه و نگاه سعدی را نگاهی رئالیستی تلقی کنیم، تفاوت نگاه این سه شاعر به امر خیر چگونه است؟ چگونه میتوان ردّ پای خرد را در اشعار این سه شاعر و نگاه آنها به مقوله خیر پیدا کرد؟
دکتر ناصر مهدوی: اقدامات صمیمانه و شفقت بر مردم مشارکتی از جانب خداوند است که توفیق نامیده میشود. سعدی نگاه دنیوی تر و عرفی تری دارد البته نه مانند شهریاران که برای رسیدن به اهداف دنیوی خود به راحتی اخلاق را زیر پا میگذارند.
در مقام مقایسه مولانا روح متعالیتری دارد و تجربههای درخشان و آسمانی ارائه میدهد تا آدمها بتوانند در زندگی سطحی ملالآور و تکراری گرفتار نشوند و تمام هستی خود را تباه نکنند. مولانا چیزی به نام عشق و چیزی به نام آسمان را به رسمیت میشناسد و تمام تردیدها و اضطرابهای اگزیستانسیال را در برابر آدمها قرار میدهد گرچه همیشه در آسمان نمیماند؛ او نیز جمع بین زمین و دریاست و دوگانهی فرهنگ یونانی یعنی آپولو و دیونوسوس را با هم جمع میکند و می گوید اگر میخواهی بیقرار نباشی، طالبِ نو شدن، بیقراری و حرکت و دگرگونی باش.
در دنیایِ مولانا دریایِ وجود متلاطم است تا بتوان تجربههای درخشان معنوی داشت و در زندگیِ سطحی نماند.
کییرکگارد نیز در قرن نوزدهم فیلسوفی بود که نزدیک به سبک مولانا میاندیشید اما او نیز زندگی سطحی، عاطفی و احساسی را که بدون خرد باشد نازل، دون و بیارزش میداند. او میگوید ساختمان وجود انسان چند طبقه است اما مردم اصرار دارند در همان زیرزمین باقی بمانند. آنها طبقات درخشان را فرو میگذارند و به خاطر زندگی کمی در زیرزمین باقی میمانند. کییرکگارد نیز ساحت بالاتر را ساحت اخلاق میداند و ساحت دیگری که بالاتر از اخلاق است را ساحت ایمان معرفی میکند که در آنجا یک عشق بیشرط و بیتعین نسبت به خداوند وجود دارد و عشق و ایمان تمام وجود را فرا میگیرد.
درد اصلی مولانا همین ایمان شورانگیز از طریق عشق است که آدم را به وادیِ بالاتر میکشاند.
ویدئو و صدای نشست شانزدهم خیر و خرد:
وی افزود: اما سعدی در اشعار خود دو شخصیت متفاوت را نشان میدهد؛ به طوری که گلستان شامل نکات زیبا، تاملبرانگیز و تکاندهندهی اخلاقیست و بوستان اندیشههای ناب حکیمانه و فیلسوفانه را دربرمیگیرد.
و اما در غزلیات سعدی که کاملا عاشقانه است انسان طبیعی را میتوان دید. اشعارِ سعدی انسانِ کامل را نشان نمیدهد اما یک فرد کاملا انسان را نشان میدهد که از زندگی لذت میبرد؛ بنابراین در عین اینکه راز و نیاز میکند و به پیغمبر احترام میگذارد اما تجربه درخشان مولانا را ندارد. او اهل شور و احساس است و کاملا پیداست که در کنار عاطفه و احساس خرد را به مشارکت دعوت میکند.
اشعار تعلیمی سعدی مصداق خیر و خرد است؛ آنجایی که احساس از هم گسیخته است و بیپروایی میکند خرد به میدان میآید و در کنار احساس قرار میگیرد و خیر تولید میشود.
و اما حافظ هم ویژگی سعدی و هم ویژگی مولانا را دارد. نمیتوان گفت حافظ نابترین تجربیات عرفانی را داشته اما او نیز بیقرار بوده است. او از نام ننگ و با ننگ انس دارد و از تایید و تکذیب دیگران رویگردان است و در عین حال روی زمین سیر میکند.
حافظ هشدار میدهد که اگر از زندگیِ زمینی خود لذت نبرید و سروری را تجربه نکنید، در قیامت هیچکس به فریاد شما نخواهد رسید.
حافظ برخلاف متفکران قبل و بعد از خودش زندگی را تحقیر و تضعیف نمیکند بلکه میگوید آخرت به این دنیا تکیه کرده است و هر چه دارد از دنیاست؛ آخرت نوعی انعکاس است. بازگشت جاودانه و تکرار این زندگیست.
در حقیقت سخن نیچه تکرار اشعار حافظ است وقتی که میگوید گونهای زندگی کن که بتوانی دوباره هم آن را زندگی کنی و به تجربهی مجدد آن آری بگویی. قیامت یعنی تکرار زندگی و درواقع تمام آنچه زیستهای به شکل دیگری برملا میشود.
حافظ دغدغه زندگی دارد؛ مولانا دغدغه عشق. محبتهای صمیمانه و ارتباطات انسانی نیز دغدغهی سعدیست.
اگر بخواهیم به اجمال به مقایسه جهانبینی این سه شاعر از دریچه اشعارشان بپردازیم و جایگاه خرد را در امر خیر مورد تحلیل قرار دهیم، باید بگوییم در موضوع انسان و شفقت بر انسان هر سه شاعر به یک نقطه میرسند؛ گرچه شاید تفاوتهایی در عمق اندیشه آنها وجود داشته باشد. گمشدهی مولانا خداست یک خدای زیبا، خدای شکرفروش. گمشده حافظ یک زندگی درخشان است؛ احترام به زندگی و آری به آن.
پارادایم یا الگوی اشعار سعدی نیز عشق عرفی و زمینی است و او دوست دارد تا این مفهوم سرکوبشده را زنده کند.
افلاطون جهان ما را جهانی تاریک، لغزان و بیمقدار میداند که همه چیز در آن وارونه است؛ گرچه این نگاه میتواند نتایجِ تلخِ سیاسی و اجتماعی به بار بیاورد و در این طرز نگاه نیاز به وجود یک منجی است تا ما را از این ورطه بیرون بیاورد، اما او به طوری قابل تامل میگوید وقتی از این جهان رخت برمیبندید و به عالم مثل میروید، دیگر این تیرگیها، زوال و مرگ وجود ندارد. در آنجا خیر مطلق است. مولانا تصویر خشنی را که از خداوندِ واجب الوجود در ذهن بسیاری از فلاسفه وجود داشته تغییر میدهد و او را تبدیل به یک خیر مطلق میکند عرصه را به روی زیباییشناسی و عرفان میگشاید. آنگاه خیر هر آن چیزیست که آدمی را از این عالم خاکی، یخزده، ابهامزده، سرد عبوس و مرده برمیکشد. در نظر مولانا عمل خیر هر عملی است که به شما نوعی تعالی و قدرت و جرات پرواز میبخشد.
پس از تلفیق اندیشهی افلاطون و سقراط، ارسطو به این نتیجه میرسد که خرد کاشف خیر است. فضیلت خیر است اما زمانی اتفاق میافتد که خرد در کنار آن باشد. او معتقد است هر کجا که خرد باشد فضیلت و خیر هم هست.
شارحان سقراط میگویند گاهی دانستن مصادف است با توهمات و دورچینهای منفی بیشماری که نمیگذارند واقعیت یک عملِ نیک را تشخیص داد. بنابراین خیر آن چیزی است که انسان را به تعالی برساند و با خرد میتوان به خیر رسید.
در قرن جدید کانت هم اینگونه فکر میکند؛ او امر خیر را امر نامشروطی میداند که پس از انجامش انسان حس میکند همه میتوانند آن را به جای او انجام دهند. این توانستن از سوی همه را خرد است که تضمین میکند.
اما اگر بخواهیم آنچه را که در تفکر مولانا، حافظ و سعدی به انسان تعالی میبخشد و او را به ساحت اخلاقی و ایمانی میبرد و روحش را افزونتر میکند فهرست کنیم، این است که انسان باید بتواند دیگری را انسان بینگارد و به او عشق محبت و شفقت بورزد و این یکی از زیباترین مصداق های خیر است.
بنابراین خیر یک مفهوم عمومی است و بر اساسِ این تعریف، مطالعه، تامل و جنگ با ظلمت درونی نیز خیر است؛ چرا که روحِ آدمی را غنیتر و گرانقیمتتر میکند.
برخی جنس و اموال گرانقیمت دارند اما خودشان قیمت و کیفیتی ندارند. انسانی که در زندگی خود را پر و بال میدهد سراسر خیر است؛
اما هر سه شاعر معتقدند یکی از بارزترین عواملِ وقوعِ کار خیر در آدمی وقتی است که فعل او موجب گرهگشایی و کاستن از اندوه دیگران باشد؛ جایی که نگاه به دیگری کاملا متفاوت است.
هر سه شاعر تحت تاثیر قرآن کریم تعلیم میدهند؛ گرچه مخاطب آیات پیغمبر برای همان زمانه است و برخی آیات جنبهی تاریخی دارند و قابلیت تعمیم ندارند؛ اما برخی آیات جاودانهاند و مثل چراغی همیشه روشنگرند؛ همانجایی که خدا به پیغمبر میگوید به مردن عشق بورز مبادا انسانها را ابزاری برای رسیدن به اهداف خود بدانی. اگر اهدافت به خطر افتاد، باکی نیست؛ مراقب باش ارتباطت را با انسانها آسیبپذیر نکنی.
بنابراین دیگری وسیله یا پدیده نیست تا هر گاه که خواستید او را تایید یا رد کنید. دیگری مهم است؛ چراکه دیگری هدف است.
وقتی از سرچشمههای دینی لذت میبری که دیگری را تحمل کنی. حتی در جنگ هم اگر تمایل به خیر را در جبههی مقابل دیدی، صلح را انتخاب کن (وَإِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَهَا)؛ چرا که صلح خیر است وگرنه خدا از تو بیزار است.
آغاز مسلمانی در طرز نگاه انسان به همسایه است. خداوند در سوره عبس انسان را به علت تحمل نکردن دیگری سرزنش میکند؛ چراکه برچسب نهادن بر آدمها در دستگاه دینی نیست و باید انسان را نگریست.
مولانا، حافظ و سعدی بهترین وسیله برای تحقق خیر را شفقت بر انسانها میدانند و آن را از قرآن وام گرفتهاند. عشقورزی به انسانها مهم است، چون انسان فینفسه مهم است و به گفتهی کانت، در قرن 18 انسانها وسیله نیستند بلکه هدفاند.
ممکن است که مولانا اعلیترین خیر را خلوت با خدا، ریاضت نفس و تلطیف دل و خیر بعدی را شفقت بر انسانها بداند اما بدون تردید، هر سه شاعر مصداق بارز تحقق خیر به انسانها را عشق، شفقت بر دیگری، همدردی و زندگی با انسانهای دیگر میدانند.
به لحاظِ اخلاقی هنگامی که به انسانها مهر میورزیم احساس آرامش، رضایت خاطر، لطافت و لذت بیشتری داریم؛ چرا که جنگ و تخاصمِ درونی پایان گرفته است.
هر سه شاعر این جهان را حضور آیهها و نشانهها و نیز تجلی ظهور میدانند؛ بنابراین همه انسانها سایهی حضور و ظهور خداوندند.
خدا با انسان پدیدار میشود و از غیاب به خطاب میآید.
سیمون وی میگوید: خدا در غیاب است. اما چرا خدا قهر کرده و رفته است؟ چون انسانها یکدیگر را میآزارند؛ خیرخواه و نیکخواه نیستند و از درد و رنج هم نمیکاهند. خدا بین ما و همسایه ایستاده است. وقتی به همسایه عشق میورزی خدا پدیدار میشود. وقتی وجود یک انسان را جدی میگیرید، در نتیجه خدا آشکار میشود. خدا چیزی جز تجلی نیست. بهترین تبیین هستی همین است که بگوییم خدا ظهور است؛ پس انسانها بیگانه نیستند بلکه ظهورند.
خدا چه زمانی ظهور مییابد؟ وقتی به همسایه عشق میورزید. خدا بین ما و انسانهاست. وقتی به انسان میتازید، پدیدار شدن خدا را مانع شدهاید.
وقتی آدمها را به خودی و بیخودی تقسیم میکنید، خدا را به غیاب بردهاید و با پدیدار شدن خدا دست و پنجه نرم کردهاید.
خیر یعنی امرِ متعالی، زیبایِ مطلق. روششناسی متفاوت این سه شاعر را باید بررسی کرد تا متوجه تفاوت نگاه آنها شد. وقتی به انسانها عشق میورزید خودتان به آرامش میرسی. عشق و خیر به انسانها مثل اجازه دادن به ظهور خداست.
زشتترین انسانها خدا را کشتهاند؛ آنهایی که حقیر و بردهاند و خیررسانی به دیگران را بلد نیستند.
راه ظهور خدا عشق به انسانهاست؛ در جامعهای که انسانها به هم محبت نمیکنند، خدا مرده است. اگر در جامعهای ظلم و نابرابری امری ساده باشد، خدا مرده است؛ بحث نیک خواهی و نیک اندیشی شوخی نیست. به لحاظ هستیشناسی و تحلیل از هستی این جهان پرتویی از خداوند است.
مجری: اگر نگاه حافظ و مولانا را یک نگاه فضیلتگرایانه و نگاه سعدی را نگاهی رئالیستی تلقی کنیم، تفاوت نگاه این سه شاعر به امر خیر چگونه است؟ چگونه میتوان ردّ پای خرد را در اشعار این سه شاعر و نگاه آنها به مقوله خیر پیدا کرد؟
دکتر ناصر مهدوی: اقدامات صمیمانه و شفقت بر مردم مشارکتی از جانب خداوند است که توفیق نامیده میشود.
سعدی نگاه دنیوی تر و عرفی تری دارد البته نه مانند شهریاران که برای رسیدن به اهداف دنیوی خود به راحتی اخلاق را زیر پا میگذارند.
در مقام مقایسه مولانا روح متعالیتری دارد و تجربههای درخشان و آسمانی ارائه میدهد تا آدمها بتوانند در زندگی سطحی ملالآور و تکراری گرفتار نشوند و تمام هستی خود را تباه نکنند. مولانا چیزی به نام عشق و چیزی به نام آسمان را به رسمیت میشناسد و تمام تردیدها و اضطرابهای اگزیستانسیال را در برابر آدمها قرار میدهد گرچه همیشه در آسمان نمیماند؛ او نیز جمع بین زمین و دریاست و دوگانهی فرهنگ یونانی یعنی آپولو و دیونوسوس را با هم جمع میکند و می گوید اگر میخواهی بیقرار نباشی، طالبِ نو شدن، بیقراری و حرکت و دگرگونی باش.
در دنیایِ مولانا دریایِ وجود متلاطم است تا بتوان تجربههای درخشان معنوی داشت و در زندگیِ سطحی نماند.
کییرکگارد نیز در قرن نوزدهم فیلسوفی بود که نزدیک به سبک مولانا میاندیشید اما او نیز زندگی سطحی، عاطفی و احساسی را که بدون خرد باشد نازل، دون و بیارزش میداند. او میگوید ساختمان وجود انسان چند طبقه است اما مردم اصرار دارند در همان زیرزمین باقی بمانند. آنها طبقات درخشان را فرو میگذارند و به خاطر زندگی کمی در زیرزمین باقی میمانند. کییرکگارد نیز ساحت بالاتر را ساحت اخلاق میداند و ساحت دیگری که بالاتر از اخلاق است را ساحت ایمان معرفی میکند که در آنجا یک عشق بیشرط و بیتعین نسبت به خداوند وجود دارد و عشق و ایمان تمام وجود را فرا میگیرد.
درد اصلی مولانا همین ایمان شورانگیز از طریق عشق است که آدم را به وادیِ بالاتر میکشاند.
وی افزود: اما سعدی در اشعار خود دو شخصیت متفاوت را نشان میدهد؛ به طوری که گلستان شامل نکات زیبا، تاملبرانگیز و تکاندهندهی اخلاقیست و بوستان اندیشههای ناب حکیمانه و فیلسوفانه را دربرمیگیرد.
و اما در غزلیات سعدی که کاملا عاشقانه است انسان طبیعی را میتوان دید. اشعارِ سعدی انسانِ کامل را نشان نمیدهد اما یک فرد کاملا انسان را نشان میدهد که از زندگی لذت میبرد؛ بنابراین در عین اینکه راز و نیاز میکند و به پیغمبر احترام میگذارد اما تجربه درخشان مولانا را ندارد. او اهل شور و احساس است و کاملا پیداست که در کنار عاطفه و احساس خرد را به مشارکت دعوت میکند.
اشعار تعلیمی سعدی مصداق خیر و خرد است؛ آنجایی که احساس از هم گسیخته است و بیپروایی میکند خرد به میدان میآید و در کنار احساس قرار میگیرد و خیر تولید میشود.
و اما حافظ هم ویژگی سعدی و هم ویژگی مولانا را دارد. نمیتوان گفت حافظ نابترین تجربیات عرفانی را داشته اما او نیز بیقرار بوده است. او از نام ننگ و با ننگ انس دارد و از تایید و تکذیب دیگران رویگردان است و در عین حال روی زمین سیر میکند.
حافظ هشدار میدهد که اگر از زندگیِ زمینی خود لذت نبرید و سروری را تجربه نکنید، در قیامت هیچکس به فریاد شما نخواهد رسید.
حافظ برخلاف متفکران قبل و بعد از خودش زندگی را تحقیر و تضعیف نمیکند بلکه میگوید آخرت به این دنیا تکیه کرده است و هر چه دارد از دنیاست؛ آخرت نوعی انعکاس است. بازگشت جاودانه و تکرار این زندگیست.
در حقیقت سخن نیچه تکرار اشعار حافظ است وقتی که میگوید گونهای زندگی کن که بتوانی دوباره هم آن را زندگی کنی و به تجربهی مجدد آن آری بگویی. قیامت یعنی تکرار زندگی و درواقع تمام آنچه زیستهای به شکل دیگری برملا میشود.
حافظ دغدغه زندگی دارد؛ مولانا دغدغه عشق. محبتهای صمیمانه و ارتباطات انسانی نیز دغدغهی سعدیست.
اگر بخواهیم به اجمال به مقایسه جهانبینی این سه شاعر از دریچه اشعارشان بپردازیم و جایگاه خرد را در امر خیر مورد تحلیل قرار دهیم، باید بگوییم در موضوع انسان و شفقت بر انسان هر سه شاعر به یک نقطه میرسند؛ گرچه شاید تفاوتهایی در عمق اندیشه آنها وجود داشته باشد. گمشدهی مولانا خداست یک خدای زیبا، خدای شکرفروش. گمشده حافظ یک زندگی درخشان است؛ احترام به زندگی و آری به آن.
پارادایم یا الگوی اشعار سعدی نیز عشق عرفی و زمینی است و او دوست دارد تا این مفهوم سرکوبشده را زنده کند.
افلاطون جهان ما را جهانی تاریک، لغزان و بیمقدار میداند که همه چیز در آن وارونه است؛ گرچه این نگاه میتواند نتایجِ تلخِ سیاسی و اجتماعی به بار بیاورد و در این طرز نگاه نیاز به وجود یک منجی است تا ما را از این ورطه بیرون بیاورد، اما او به طوری قابل تامل میگوید وقتی از این جهان رخت برمیبندید و به عالم مثل میروید، دیگر این تیرگیها، زوال و مرگ وجود ندارد. در آنجا خیر مطلق است. مولانا تصویر خشنی را که از خداوندِ واجب الوجود در ذهن بسیاری از فلاسفه وجود داشته تغییر میدهد و او را تبدیل به یک خیر مطلق میکند عرصه را به روی زیباییشناسی و عرفان میگشاید. آنگاه خیر هر آن چیزیست که آدمی را از این عالم خاکی، یخزده، ابهامزده، سرد عبوس و مرده برمیکشد. در نظر مولانا عمل خیر هر عملی است که به شما نوعی تعالی و قدرت و جرات پرواز میبخشد.
پس از تلفیق اندیشهی افلاطون و سقراط، ارسطو به این نتیجه میرسد که خرد کاشف خیر است. فضیلت خیر است اما زمانی اتفاق میافتد که خرد در کنار آن باشد. او معتقد است هر کجا که خرد باشد فضیلت و خیر هم هست.
شارحان سقراط میگویند گاهی دانستن مصادف است با توهمات و دورچینهای منفی بیشماری که نمیگذارند واقعیت یک عملِ نیک را تشخیص داد. بنابراین خیر آن چیزی است که انسان را به تعالی برساند و با خرد میتوان به خیر رسید.
در قرن جدید کانت هم اینگونه فکر میکند؛ او امر خیر را امر نامشروطی میداند که پس از انجامش انسان حس میکند همه میتوانند آن را به جای او انجام دهند. این توانستن از سوی همه را خرد است که تضمین میکند.
اما اگر بخواهیم آنچه را که در تفکر مولانا، حافظ و سعدی به انسان تعالی میبخشد و او را به ساحت اخلاقی و ایمانی میبرد و روحش را افزونتر میکند فهرست کنیم، این است که انسان باید بتواند دیگری را انسان بینگارد و به او عشق محبت و شفقت بورزد و این یکی از زیباترین مصداق های خیر است.
بنابراین خیر یک مفهوم عمومی است و بر اساسِ این تعریف، مطالعه، تامل و جنگ با ظلمت درونی نیز خیر است؛ چرا که روحِ آدمی را غنیتر و گرانقیمتتر میکند.
برخی جنس و اموال گرانقیمت دارند اما خودشان قیمت و کیفیتی ندارند. انسانی که در زندگی خود را پر و بال میدهد سراسر خیر است؛
اما هر سه شاعر معتقدند یکی از بارزترین عواملِ وقوعِ کار خیر در آدمی وقتی است که فعل او موجب گرهگشایی و کاستن از اندوه دیگران باشد؛ جایی که نگاه به دیگری کاملا متفاوت است.
هر سه شاعر تحت تاثیر قرآن کریم تعلیم میدهند؛ گرچه مخاطب آیات پیغمبر برای همان زمانه است و برخی آیات جنبهی تاریخی دارند و قابلیت تعمیم ندارند؛ اما برخی آیات جاودانهاند و مثل چراغی همیشه روشنگرند؛ همانجایی که خدا به پیغمبر میگوید به مردن عشق بورز مبادا انسانها را ابزاری برای رسیدن به اهداف خود بدانی. اگر اهدافت به خطر افتاد، باکی نیست؛ مراقب باش ارتباطت را با انسانها آسیبپذیر نکنی.
بنابراین دیگری وسیله یا پدیده نیست تا هر گاه که خواستید او را تایید یا رد کنید. دیگری مهم است؛ چراکه دیگری هدف است.
وقتی از سرچشمههای دینی لذت میبری که دیگری را تحمل کنی. حتی در جنگ هم اگر تمایل به خیر را در جبههی مقابل دیدی، صلح را انتخاب کن (وَإِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَهَا)؛ چرا که صلح خیر است وگرنه خدا از تو بیزار است.
آغاز مسلمانی در طرز نگاه انسان به همسایه است. خداوند در سوره عبس انسان را به علت تحمل نکردن دیگری سرزنش میکند؛ چراکه برچسب نهادن بر آدمها در دستگاه دینی نیست و باید انسان را نگریست.
مولانا، حافظ و سعدی بهترین وسیله برای تحقق خیر را شفقت بر انسانها میدانند و آن را از قرآن وام گرفتهاند. عشقورزی به انسانها مهم است، چون انسان فینفسه مهم است و به گفتهی کانت، در قرن 18 انسانها وسیله نیستند بلکه هدفاند.
ممکن است که مولانا اعلیترین خیر را خلوت با خدا، ریاضت نفس و تلطیف دل و خیر بعدی را شفقت بر انسانها بداند اما بدون تردید، هر سه شاعر مصداق بارز تحقق خیر به انسانها را عشق، شفقت بر دیگری، همدردی و زندگی با انسانهای دیگر میدانند.
به لحاظِ اخلاقی هنگامی که به انسانها مهر میورزیم احساس آرامش، رضایت خاطر، لطافت و لذت بیشتری داریم؛ چرا که جنگ و تخاصمِ درونی پایان گرفته است.
هر سه شاعر این جهان را حضور آیهها و نشانهها و نیز تجلی ظهور میدانند؛ بنابراین همه انسانها سایهی حضور و ظهور خداوندند.
خدا با انسان پدیدار میشود و از غیاب به خطاب میآید.
سیمون وی میگوید: خدا در غیاب است. اما چرا خدا قهر کرده و رفته است؟ چون انسانها یکدیگر را میآزارند؛ خیرخواه و نیکخواه نیستند و از درد و رنج هم نمیکاهند. خدا بین ما و همسایه ایستاده است. وقتی به همسایه عشق میورزی خدا پدیدار میشود. وقتی وجود یک انسان را جدی میگیرید، در نتیجه خدا آشکار میشود. خدا چیزی جز تجلی نیست. بهترین تبیین هستی همین است که بگوییم خدا ظهور است؛ پس انسانها بیگانه نیستند بلکه ظهورند.
خدا چه زمانی ظهور مییابد؟ وقتی به همسایه عشق میورزید. خدا بین ما و انسانهاست. وقتی به انسان میتازید، پدیدار شدن خدا را مانع شدهاید.
وقتی آدمها را به خودی و بیخودی تقسیم میکنید، خدا را به غیاب بردهاید و با پدیدار شدن خدا دست و پنجه نرم کردهاید.
خیر یعنی امرِ متعالی، زیبایِ مطلق. روششناسی متفاوت این سه شاعر را باید بررسی کرد تا متوجه تفاوت نگاه آنها شد. وقتی به انسانها عشق میورزید خودتان به آرامش میرسی. عشق و خیر به انسانها مثل اجازه دادن به ظهور خداست.
زشتترین انسانها خدا را کشتهاند؛ آنهایی که حقیر و بردهاند و خیررسانی به دیگران را بلد نیستند.
راه ظهور خدا عشق به انسانهاست؛ در جامعهای که انسانها به هم محبت نمیکنند، خدا مرده است. اگر در جامعهای ظلم و نابرابری امری ساده باشد، خدا مرده است؛ بحث نیک خواهی و نیک اندیشی شوخی نیست. به لحاظ هستیشناسی و تحلیل از هستی این جهان پرتویی از خداوند است.
بندگانِ حق رحیم و بردبارند و ناامید نمیشوند. مهربانند و بدون مزد یاریگرند و بدون آنها آفرینش دچار خلل میشود.