علیرضا احمددوست
«این سرگذشت کودکی است/
که به سرانگشت پا /
هرگز /
دستش به شاخهی هیچ آرزویی نرسیده است»
حسین پناهی را در عرصهی هنر بازیگری چه هنرمندی آوانگارد و صاحب سبک بدانیم و چه بازیگری وی را برگرفته از یک روش غریزی و درآمیخته و ملهم از نوعی نابازیگری؛ در وادی شعر چه او را شاعری نامتعارف و بیاعتنا به فرم و تکنیک و زبان و چه اشعار و نمایشنامههای او را خلاقانه و ساختارشکن بنامیم؛ و یا چه از وی، یک ایلیاتی ساده دلگریزان از تجدد و مدرنیته بسازیم و چه یک چهرهی فرا مدرن؛ و یا اینکه پرسشها، دغدغهها و داشتههای فکری او را، مسائلی نه چندان جدی تلقی کرده و چه او را نیچهی ایران قلمداد کنیم؛ موافق و مخالف، دستکم بر سر یک مساله در مورد او میتوانند اجماع و اتفاق نظر داشته باشند: پناهی کودکترین شاعر و هنرمند بزرگسال ایرانیست و بیش از همهی آن دیگران، تحت تاثیر، دلباخته و مجذوب عوالم کودکی است.(از آنجا که هر شاعر و هنرمندی با عالم کودکی سر و سری دارد و کمابیش از حس و خیال جهان کودکانه در همهی حیاتش تغذیه میشود). این نه بدان معنی که جنس تخیلورزی او به فانتزیهای کودکانه شباهت دارد و یا مثلا از روی قیاس و سادهسازی رفتار و حرکاتش به اطواری کودکانه و یا تطابقاتی از این دست چنین نتیجهای حاصل آمده باشد، بلکه به این معنی که پناهی بیش از هر شاعر و هنرمند دیگری به کودکی تعلق دارد و حتی به عبارتی میتوان گفت که او یک کودک محض است. که به پشتوانهی همهی داروندار وجودی خویش از کودکی، زندگیاش را شاعرانه زیست و زیباترین شعر او نیز همان زیستنش بود.
«زیباترین شعر دنیا»
آب ! آب !
بابا ! آب !
بابا ! آب …
آی با کلاه !
آی بی کلا …
کودکمنش؛ درونگرا؛ رمانتیک؛حساس؛ مضطرب؛فرهیخته؛جنزده؛آرمانگرا؛آنارشیست؛مجنوننما؛ غریب؛ فیلسوف دیوانه؛ چریک فرهنگی؛ طفل معصوم؛ دونکیشوت ایران؛ شاعر پرسشگر؛ شوریده؛ بیریا؛ بدبین؛ زلال؛ طناز؛ روستایی سادهدل؛ روشنفکر بادیه نشین؛ ملا و باسواد؛ آیینهی سادگی؛ احساساتی؛ رویاپرداز؛ بیغل و غش؛ مرگاندیش؛ حیرتزده؛ بینقاب؛ سرگردان و … این همه توصییف و تعبیر به ظاهر متناقض، تنها شمهای از کلماتی است که در این سالها، حول شخصیت حسین پناهی بیان شده است…تلاشی ناکام و ناتمام در جهت شناخت کسی است که به تعبیر خودش، هیچکس نبود!
«شناسنامه»
من حسینم
پناهیام
خودمو می بینم
خودمو میشنفم
تا هستم جهان ارثیه بابامه.
سلاماش و همه عشقاش و همه درداش، تنهائیاش
وقتی هم نبودم مال شما.
اگه دوست داری با من ببین , یا بذار باهات ببینم
با من بگو یا بذار باهات بگم
سلامامونو، عشقامونو، دردامونو، تنهائیامونو
ها؟
حسین پناهی یک کودک محض است و اندیشهها و آرمانهایش ریشه در عالم کودکی دارد. بهشتی که او میشناسد در کودکی خلاصه شده و دوزخاش جهانیست که یکسر کودکی خود را باخته و در آن از زلالی مردمکهای کودکانه، دستهای پاک و روشن و دلهای پر فروغ خبری نیست. پناهی بهشت و جهنمش را بر مبنای قرب و بعد آدمی از کودکی فاصلهگذاری میکند. برای او کودکی، روزگار وصل است. او میخواهد تقلاکنان سرانگشتهای خود را به همان شاخهی انجیری که در آن دوران به جبر زمانش وا نهاده و از آن، ناغافل به پایین جهیده، برساند. چرا که در پی این رخداد، به جهان بیکرانهی کثرات، منهای بیشمار و محیطی سراپا تشویش و اضطراب پرتاب میشود و با دلی تکهپاره(که آن شاهدی بر سقوط تاریخی او از درخت یا شارحی بر هبوط فراتاریخی او از بهشت است) برای عسرت، گمگشتگی و خاطرهی رانده شدن شاعر از بهشت کودکی، چارهای جز مرثیهسرایی نمیبیند:
کهکشانها کو زمینم؟
زمین کو وطنم؟
وطن کو خانهام؟
خانه کو مادرم؟
مادر کو کبوترانم؟
معنای این همه سکوت چیست؟
من گم شدهام در تو؟
یا تو گم شدهای در من ای زمان!؟
کاش هرگز آن روز از درخت انجیر پایین نیامده بودم!
کاش!»
نوع نگاه پناهی به کودکی یک نگاه نوستالژیک است و نوستالژی حزن و گرفتگی روحی به سبب میل برای بازگشت به خانه و دوران کودکی است. مضامینی چون حسرت بازگشت به دوران کودکی، یادآوری مهر مادری و تمنای بازگشت به موطن روستایی در تقابل با زندگی شهری و یاس و حرمان انسان در جهان مدرن، ابعاد و اضلاع نگاه نوستالژیک وی را شکل میدهد. جان مایه شعری پناهی، نگاه نوستالژیک اوست که در اشعار و نمایشنامههایش همواره با شدت تمام حضور دارد. «من از کوه و کوهپایه و زاد بوم خود، در پی همان هوا و خیال، در پی سایه باریک خود راهی شدم. از آنروز تاکنون تبعیدی برزخ هزارتوهای سوال ماندهام و هیچ معجزهای، نه کلمهای نه حرکت و نه صدا، نتوانسته است حتی برای یک لحظه مرا به بهشت قبل از سوال برساند. به دوران عجیب و درخشان کودکی و روزگاری که هیچ علمی قادر نبود وجود آمیخته مرا از علفها و عقابها و روشناییها و تاریکیها تجزیه کند. دورانی که که در آن با همهی پدیدههای روشن و تاریک حیات میچرخیدم، بی هیچ احساسی از حجم و هیئت و فارغ از بیماری قضاوت برای نفی دیگران»
اشعار پناهی را نمیتوان در قالبی خاص دستهبندی کرد. شعر او بیشباهت به اشعار دیگران است و در هیچ نحله و جریان شعری مألوف و شناخته شدهای نمیگنجد. شعر او یک نظم روایی ساده و بیآلایش است که در عین سادگی، استحکام عجیبی هم نیز دارد.(پرداختن به مولفههای شعری و خلاقیتهای شاعرانه او از جمله فلسفیدن و پرسشگری مجال دیگری میطلبد). این بیتکلفی و بیآلایشی، شعر او را از وزن و قالب رها کرده و بیانی باور پذیرتری به آن داده است. در یک کلام پناهی به مسائل ذاتی خود توجه دارد، نه به مسائل ذاتی شعر. شعر پناهی یک حدیث نفس کامل است. داستان زندگی او، از تلخ و خوشیهای دوران کودکی در میان ایل تا کوچیدن به شهر و شروع مصایب شهری و غربت و آوارگی و بیخانمانی. او در اشعار و نوشتههایش تا پایان حیات در خروش از این گسست فرهنگی و در عناد با تجدد و مدرنیته به توصیف درد خویش و سرزمیناش میپردازد و گاهی با افقی وسیعتر جامعه جهانی و دردهای مشترک انسان را نشانه میرود. «من به سیر ادبیات و افت و خیزش فکر نکردهام من برای خودم آوازهای محلی خودم را میخوانم و در رنج و شادی این آوازها گاهی با همسایهام و گاهی با گمنامترین شاعران آمریکای لاتین شریکم».
مادر بزرگ گم کردهام در هیاهوی شهر
آن نظر بند سبز را
که در کودکی بسته بودی به بازوی من …
من چشم خوردهام،
من تکه تکه از دست رفته ام …
با اینکه نوستالژی را از نتایج زندگی مدرن نیز میتوان دانست اما در شعر پناهی درونمایههای نوستالژیک از حد معمول فراتر رفته و به یکی از شاخصههای سبکی او تبدیل میشوند.اندیشهی آرمان شهر، فضیلتهای فراموش شده، غربت انسان، دوری از وطن و خاطرهی جمعی از دیگر موضوعات و مضامین نوستالژیک شاعر است. در این میان، مضمون بازگشت به دوران کودکی در آثار او بسیار تکرار میشود که این یادکرد مداوم تا حدی نیز بر پریشانی حیات او در جهان مدرن سرپوش مینهد. از نظر او تمام معضلات زیستی، فلسفی انسان از نقطهای شروع میشود که کودکی خود را از کف میدهد، تعارضات شخصیتی، رفتاری و تناقضات ذهنی پناهی در همین مچ نشدن با جهان کثرات و بهم ریختهی پسا کودکانه هر بار به شکلی خود را برملا میکند. او هر زمان از دلتنگی، دوری از بهشت و روح ازلی وغربت انسان در جهان سخن گفته، چارهای جز بازگشتن به کودکی نمییابد.
بر میگردم
با چشمانم
که تنها یادگار کودکی منند
ایا مادرم مرا باز خواهد شناخت؟
لُب تفکر و اصلیترین گزارهی فلسفی، اخلاقی و معرفتی و اجمالا بعد ایجابی اندیشه حسین پناهی، بازگشت به کودکی است. «از زمانی که دوران کودکی را از دست دادم در این اندیشه بودم ما ایلیاتی بودیم شبها پهنهای به وسعت آسمان، زمینهی رویاهای دور و درازمان بود. شبها به آسمان آنقدر نگاه میکردیم تا خوابمان ببرد. در آن پهنه ذهن ما به جایی نمیرسید اما میتوانستیم ستارهای را انتخاب کنیم و دلخوش آن شویم. ما به سیاه چالها فکر نمیکردیم».
کودک از پرکاربردترین کلماتی است که در اشعار پناهی به دفعات تکرار شده، این کلمه در کنار واژههای چشم، شب، روز، مادر، زن، سیاه، سفید، کفش، ستاره، کلاغ و خورشید بیشترین بسامد را دارد .جهان آرمانی پناهی جهانی است فارغ از رنگ و ریا و حاوی سادگی و یکرنگی، و نمادی که وی برای آن اختیار میکند دنیای کودکی است . بسیاری از اشعار پناهی دعوتنامهای برای بازگشت به دورهی کودکی است. به دوران ماقبل آیا و محال و فکر و سوال. به زمانی که در آن نگاه انسان با بابونه و برف و زنبور و عقاب و طبیعت و جهان یکی بود و انسان، روشن و رنگی و مرموز و دوان مشغول بازی در کائنات. وضعیت هستی شناسانه کودک بیشباهت به وضعیت لکلکهای شعر او نیست. لکلکهایی که با خواب و عشق و مرگ و پدیدههای از این دست بیواسطه زبان (تجربه و شناخت) روبهرو میشوند؛ کودک نیز از این جهت یک موقعیت مشابه دارد، چرا که او هم بیواسطهی تجربه و شناخت (زبان)، بدون پیشآگاهی و در نابترین شکل ممکن، با هستی مواجه شده و در این حالت، فاصله بین سوژه و ابژه از میان برداشته میشود. کودک در یکی بودن صرف خویش با هستی، هیچ جدایی و حد فاصلی با پدیدههای دیگر نمیبیند. همه چیز در آنجا شبیه یک خودفراموشی و یک ترقص بینقص و کامل در هستی است.
پناهی همهی رمز و راز هستی را در کودکی میبیند. برای پناهی کودکی اصل هستی و تنها هستی اصیل است. در نزد پناهی، همهی متدهای شناختی، اخلاقی، معرفتی و وجودی باید جای خود را به مکاشفات کودکانه بدهند. «در بزرگسالی هزار سال طول میکشد تا سورئالیزم را کشف کنیم غافل از آنکه در کودکی سورئالیسم و امپرسیونیسم و اکسپرسیونیسم، بازیچهی لحظه به لحظه ماست. تنها کودکان سالوادور دالی قادرند کنجکاو فرش دریا باشند و پس از ترک روستای خود، خصوصیات خود را در هیاهوی آهن و دود شهرها نیالوده است». از منظر وی کودکی، کمال مطلق انسان بزرگسال است؛ که برای او هیچ فضیلتی بالاتر از کودک شدن وجود ندارد. کلید دروازهی رسیدن به امر دست نیافتنی (ترانساندانتال) در چشمان و دستان کودکان است. (در معرفت نهفته، توانایی شهودی، قوه تخیل، حساسیت هنریشان). پناهی این گفتهی فرانچسکوی قدیس را بارها در لابهلای صحبتهایش به ما گوشزد میکند: «خدا چیزی است که کودکان میفهمند، بزرگسالان حاضر نیستند که وقت خورد را برای غذا دادن به گنجشکها هدر دهند».
پا برهنه با قافله به نامعلوم می روم
با پاهای کودکیام