کتابی که در این کارگاه باغ بیدار همراه بچه های اول تا سوم ابتدایی خواندیم کتاب «دوست داشتن با کمک افلاطون» بود. من در ابتدای کار از بچهها پرسیدم فکر میکنید فیلسوفها چه کسانی هستند و چه فیلسوفهایی را میشناسید. بعد از بچه ها پرسیدم آیا افلاطون را میشناسید که هیچکدام نمیشناختند. بعد هم در مورد دوست داشتن حرف زدیم و من پرسیدم به نظر شما دوست داشتن یعنی چه؟ بچهها در مورد هر کدام از سوالات حرف زدند و من بیشتر گوش دادم و کمتر مداخله کردم.
بعد از این به نوبت شروع کردیم به خواندن کتاب. در ابتدا تعریفی از فیلسوف ارائه داد: فیلسوف کسی است که دانایی را دوست دارد. من در اینجا بحث را کمی شکافتم و واژۀ فیلسوف و دو بخش آن («فیلوس» یعنی دوست داشتن و «سوفیوس» (یا «سوفیا») یعنی حکمت یا دانایی) را معنا کردم و گفتم فیلسوف کسی نیست که خیلی دانا است و خیلی میفهمد بلکه کسی است که میخواهد دانا باشد و دانایی را دوست دارد.
جلوتر که رفتیم به اینجا رسیدیم که افلاطون باور دارد دوست داشتن باعث میشود ما دانا شویم. اینجا از بچهها پرسیدم چگونه دوست داشتن دوچرخه یا قرمه سبزی کمک میکند ما دانا شویم. من باز هم سکوت کردم تا نظر بچهها را بدانم. البته هر چه جلوتر رفتیم پاسخهایی برای این سوال پیدا کردیم.
بعد از این سراغ این سوال رفتیم که چه چیزهایی را دوست داریم. در یک دسته بندی کتاب میگفت ما بعضی از چیزهایی که میبینیم مثل اسباب بازی، غذا و لباس و بعضی از چیزهایی که نمیبینیم مثل مهربانی، راستگویی و چیزهایی که در درون آدمها است را دوست داریم. بعد کتاب به ما گفت دوست داشتن دیگران برای آنچیزی که در درونشان است مهمتر است. افلاطون این چیزهایی که در درون ما آدمها است و ما نمیبینیم را ذات نام میگذارد؛ از نظر او دوست داشتن ذات آدمها خیلی مهم تر است چرا که ذات ماندگار است و آدم مهربان مهربان است اما چیزهای غیرذاتی مثل اسباببازی و دوچرخه دوستمان همیشگی نیستند. افلاطون در جایی از کتاب میگوید وقتی به خاطر چیزی که در واقعیت هستیم دوستمان دارند خیلی احساس خوبی داریم. گویی ما را به خاطر خودمان می خواهند. در اینجا از بچهها خواستم در مورد این ادعای افلاطون توضیح دهند و مثالهایی بزنند. مثالی که اشاره شد این بود که وقتی به خاطر دوچرخه داشتن مرا دوست دارند و وقتی به خاطر خودم (که دوچرخه هم ندارم) مرا دوست دارند دو احساس متفاوت دارم و دومی بسیار دلنشینتر است.
بعد از آن از بچهها پرسیدم چه چیزهایی را دوست دارید؛ یعنی چه چیزهایی برایتان در زندگی مهم است. هر کدام از زاویهای به سوال نگاه کردند و جوابهایی دادند. بعد هم به دو سوال دیگر پرداختم: چه وقتی حس میکنید که دیگران دوستتان دارند و وقتی کسی را دوست دارید چه کار می کنید. اینجا بچه ها حرف های متفاوتی گفتند و من بیشتر شنونده بودم و حرف بچه ها را شرح و توضیح میدادم. در بین بحثها من هم به ابراز زبانی دوست داشتن به عنوان یکی از راه های نشان دادن دوستی مثلا به مادر اشاره کردم.
در نهایت دوباره به سراغ این سوال رفتم که چرا با دوست داشتن آدم دانا میشود؟ بچه ها با دانستههایشان از کتاب جواب هایی دادند و من هم سعی کردم موضع کتاب را کمی روشن کنم: وقتی من چیزی را دوست دارم (مثلا یک دوچرخه) به آن اهمیت می دهم و سعی می کنم در موردش بدانم و یاد بگیرم.
گفتنی است دو نفر از شرکتکنندگان کارگاه که کوچکتر بودند با کتاب ارتباط برقرار نکردند و من به آنها مداد رنگی دادم و آنها مشغول نقاشی کشیدن شدند.
در مجموع کتاب کتاب خوبی بود و بچه ها هم از آن استقبال و بدون خستگی همراهی کردند. با این همه خود کتاب نیاز به راه نماییها و مثالهای بهتری داشت. در واقع مسائل و نکاتی که مطرح کرده بود بدون یک تسهیلگر برای بچهها قابل فهم نیست؛ به بیان دیگر کتاب اصلا کتاب خودخوانی نیست. به طور کلینیز مفاهیم فلسفی این گونه هستند و برای بچهها این مورد بیشتر هم هست.